.بيان لشكركشي ابن عامر بخراسان و فتح آن
چون عمر بن الخطاب كشته شد اهالي خراسان نقض عهد و خيانت كردند.
همينكه ابن عامر فارس را گشود حبيب بن اوس تميمي نزد او برخاست و گفت اي امير كشور در قبال تو آماده است.
اندكي از آن گشوده شده و بقيه مانده (ايران) برو كه خدا يار و ياور تو خواهد بود. گفت: مگر نه اين است كه بما دستور داده شده؟ او نخواست بگويد من راي ترا پسنديدهام بلكه ادعا كرد كه دستور داشته (مبادا خود را كوچك كند) گفته شده ابن عامر پس از فتح فارس ببصره برگشت و در استخر شريك بن اعور را بجانشيني خود فرمانروا نمود شريك هم در استخر مسجد ساخت چون ابن عامر ببصره رسيد احنف بن قيس گفته شده شخص ديگري غير از احنف نزد او رفت و گفت:
دشمن از تو گريزان و سخت بيمناك و نگران است كشور هم فراخ است (و فتح آن آسان) برو كه خداوند يار تو و نصرت و عزت دهنده دين خود ميباشد. او زياد را بامارت بصره برگزيد و سوي كرمان لشكر كشيد در كرمان مجاشع بن مسعود
ص: 207
سلمي را كه يك نحو ياري (نسبت برسول اكرم) داشت باستانداري منصوب كرد و باو دستور داد. اگر اهالي نقض عهد كنند با آنها نبرد كند و خود راه نيشابور را گرفت احنف بن قيس را هم فرمانده مقدمه نمود.
احنف بن قيس از دو محلي بنام طبس (طبسين) گذشت كه آن دو طبس دو قلعه مرزي خراسان بود. ساكنين آن دو قلعه تن بصلح دادند. از آنجا سوي قهستان لشكر كشيد.
مردم آن شهرستان با او نبرد كرده ناگزير عقب نشسته در شهر تحصن نمودند سپاه ابن عامر هم رسيد مردم با او صلح كردند بشرط اينكه ششصد هزار درهم بپردازند گفته شده كسي (سرداري) كه بقهستان لشكر كشيد امير بن احمر يشكري بود كه آن شهرستان (كه بدست او فتح شده) بلاد بكر بن وائل (قبيله) محسوب گرديد ابن عامر يك دسته از لشكر را بنيشابور فرستاد كه رسته (رستاق) زام را از توابع آن شهر با جنگ و نيرو گشود همچنين با خرز كه از بلوك نيشابور و جوين كه تابع همان شهر بود.
ابن عامر اسود بن كلثوم عدوي كه از عدي رباب (طايفه) و از پرهيزگاران بود سوي بيهق كه آن نيز از توابع نيشابور بود فرستاد (با لشكر). او بقصبه بيهق رسيد. با عده خود از يك رخنه كه در ديواري ويران شده داخل قصبه شد. دشمن آن رخنه را بر مهاجمين بست مسلمين را محصور نمود. اسود در آن گير و دار سخت نبرد كرد تا او و گروهي از اتباع وي كشته شدند. برادر او ادهم بن كلثوم بعد از قتل او فرماندهي بقيه را بر عهده گرفت او در جنگ پيروز شد و بيهق را گشود. اسود هميشه دعا ميكرد كه شهيد شود و تن او طعمه درندگان و پرندگان شود. برادر او بعد از اينكه شهداء را دفن كرد جسد او را در بيابان گذاشت تا دعاي وي مستجاب شود (طعمه وحوش شود). ابنعامربشت را هم گشود كه تابع نيشابور بود. اين
ص: 208
بشت با شين نقطهدار است غير از بست كه با سين بي نقطه است كه از بلاد داون و بشت از خراسان و نيشابور است.
او (ابن عامر) خواف و اسفراين و ارغيان را هم گشود سپس نيشابور را قصد نمود آن هم پس از فتح و تسلط بر اطراف. مردم شهر را چند ماه محاصره كرد. در هر مرحله از آن شهر يك مرزبان ايراني بود كه دفاع را بر عهده داشت. يكي از مرزبانان در يك محله درخواست صلح كرد و امان خواست بشرط اينكه مسلمين را از ناحيه دفاع خود راه بدهد.
درخواست او را اجابت كردند. او شبانه مهاجمين را از محله خود داخل شهر نمود. مرزبان بزرگ (كه فرمانده كل بود) ناگزير در قلعه تحصن و درخواست امان نمود. همچنين اتباع او. ابن عامر اجابت كرد و شرط شد كه هزار هزار درهم (يك مليون) غرامت بدهد. شهر نيشابور را بهيثم سلمي سپرد و خود سوي نسا و ابيورد لشكر كشيد هر دو شهرستان را با صلح و تسليم تصرف نمود. يك دسته از لشكر هم سوي سرخس روانه كرد. فرمانده آن گروه عبد اللّه بن خازم سلمي بود.
مردم آن شهرستان نبرد كردند و بعد بشرط اينكه صد تن از آنها زنده بمانند و مشمول امان باشند تسليم شدند. مرزبان سرخس با اين شرط موافقت كرد و نام صد تن را برد كه مشمول امان باشند ولي خود را فراموش كرد او را كشت (عبد اللّه بن خازم مرزبان را كشت كه مشمول امان نشده بود) با جنگ و غلبه وارد سرخس شد مرزبان طوس نزد ابن عامر رفت و طوس را با پرداخت ششصد درهم مصون داشت.
ابن عامر لشكري براي فتح هرات بفرماندهي عبد الله بن خازم فرستاد. گفته شده فرمانده شخص ديگري بود.
مرزبان هرات خبر لشكركشي را شنيد خود نزد ابن عامر رفت و صلح هرات و باذغيس و بوشنج را مقرر نمود.
ص: 209
گفته شده: ابن عامر با سپاه خود هرات را قصد و با مردم آن جنگ نمود و مرزبان آن شهر بشرط پرداخت هزار هزار درهم با او صلح نمود، چون ابن عامر آن شهر را گشود مرزبان مرو نزد او فرستاد و دو هزار هزار و دويست هزار درهم داد. غير از اين هم چيزهاي ديگر گفته شده، ابن عامر حاتم بن نعمان باهلي را نزد مرزبان مرو فرستاد. مرو و توابع آن همه مشمول صلح بوده جز يك قريه كه سنج نام داشت. آنرا با نبرد و قوه گشودند. سنج بكسر سين و سكون نون كه در آخر آن جيم باشد.
ابن عامر پس از آن احنف بن قيس را (با لشكر) بطخارستان روانه كرد او از يك محل- رسته- (رستاق معرب آن) گذشت كه بنام او رسته احنف مشهور شد نام اصلي آن سوانگرد (سوانجرد- معرب) بود. آنجا را محاصره و با صلح گشود.
سيصد هزار درهم هم باج گرفت.
احنف گفت من باين شرط صلح را قبول ميكنم كه يك مرد از ما داخل كاخ شده بر كنگره آن اذان بگويد و در همان كاخ زيست كند تا وقتي كه بميل خود خارج شود آنها هم شرط را پذيرفتند.
احنف از آنجا سوي مرو رود لشكر كشيد مردم شهر با او نبرد كرده مغلوب و كشته شدند. بقيه بشهر بند رفته محصور شدند. مرزبان آن شهر يكي از خويشان باذان فرمانرواي يمن بود. باحنف چنين نوشت:
علت اينكه من صلح را قبول كردهام مسلمان بودن باذان است (اين باذان در زمان پيغمبر مسلمان شد و يمن را از دشمنان اسلام نجات داد كه شرح حال او گذشت). احنف هم صلح او را با دريافت ششصد هزار درهم پذيرفت. آنگاه احنف يك دسته از لشكر پيشاپيش فرستاد آنها بمحل بغ (رسته بغ) رسيدند و مواشي آن محل
ص: 210
را راندند و بردند. بعد از آن با مردم آن سامان صلح نمودند.
اهالي طخارستان لشكري فراهم كرده آماده نبرد شدند. همچنين مردم جوزجان و طالقان و فارياب (طالقان خراسان) و اطراف آنها همه با عده و عدد مستعد نبرد شدند مقابله و مقاتله واقع شد. پادشاه صغانيان بر احنف (فرمانده) حمله كرد. احنف نيزه را از دست مهاجم گرفت. سخت نبرد كرد تا آنكه مشركين منهزم شدند. مسلمين هم آنها را دنبال كرده بزاري كشتند و بهر نحوي كه دلخواه آنها بود ظفر يافتند.
سپس بمرورود عودت نمود گريختگان هم بجوزجان رفتند احنف هم اقرع ابن حابس تميمي را با دستهاي از لشكر بدنبال آنها فرستاد. خيل حابس كه بآنجا رسيد او بسواران خود چنين گفت:
اي بني تميم (قبيله او و احنف) با هم دوست و مهربان و يار و ياور يك ديگر باشيد.
تا كارها براي شما آسان و سختيها هموار شود. نخست با شكم و شهوت خود جهاد كنيد، از حيث شكمخواري و شهوتراني عفيف و شريف باشيد تا دين شما در خور صلاح و اصلاح شما باشد. مبالغه و افراط در هيچ كاري نكنيد تا جهاد شما خالص و بيريا باشد.
اقرع با خيل خود سوي جوزجان رفت، مسلمين اندكي جولان دادند كه ناگاه مشركين گريخته ميدان تهي گرديد. جوزجان را هم با قوه و نبرد گشودند.
ابن غريزه نهشلي (در آن جنگ) چنين گفت:
سقي صوب السحاب اذا استهلتمصارع فتية بالجوزجان
الي القصرين من رستاق خوتاقادهم هناك الاقرعان يعني باران هنگامي كه ابر ببارد. قتلگاه جوانان را در جوزجان آبياري و
ص: 211
سيرآب كند. از همانجا تا محل دو كاخ از رسته خوت سيراب شود كه در آنجا دو سردار اقرع فرمانده آن جوانان بودند.
(اقرع- كچل ولي در اينجا نام دو شخص معروف است).
احنف طالقان را هم با صلح گشود (طالقان خراسان) همچنين فارياب. گفته شده آن دو شهر را امير بن احمر گشود سپس احنف بلخ را قصد كرد كه شهر و مركز طخارستان بود. مردم آن سرزمين با تأديه چهار صد هزار بعضي گفتهاند هفتصد هزار صلح نمودند.
احنف بن قيس در آن سرزمين اسيد بن متشمس را بفرمانداري منصوب كرد و خود راه خوارزم گرفت خوارزم هم كنار رود جيحون واقع شده او نتوانست آنرا تسخير كند با ياران خود مشورت نمود حصين بن منذر باو گفت: عمرو بن معديكرب (سردار مشهور و مقتول در نهاوند) چنين گويد:
اذا لم تستطع امرا فدعهو جاوزه الي ما تستطيع اگر نتواني كاري را بانجام برساني آنرا بگذار براي وقت ديگر و بكاري كه ميتواني انجام دهي بپرداز.
(اين بيت مثل معروف شده) احنف سوي بلخ مراجعت كرد اسيد هم مبلغ مقرر صلح را دريافت كرده بود مراجعت او با جشن مهرگان تصادف كرد هداياي بسياري از نقد درهم و دينار و چيزهاي ديگر اعم از مواشي و ظرف و رخت و بسياري از هر چيز نفيس تقديم كردند او بآنها گفت:
ما اين را جزء شروط صلح نكرده بوديم.
آنها گفتند:
ص: 212
آري ولي ما اين كار را هميشه براي امراء و اولياء خود انجام ميداديم.
او گفت:
من نميدانم شايد چنين حقي داشته باشم من اينها را دريافت ميكنم تا درباره آن مطالعه و انديشه كنم.
اموال را قبول كرد تا احنف رسيد. باحنف خبر داد او آنها را نزد خود خواند و تحقيق كرد.
آنها هم همان پاسخي كه باسيد (سردار) داده بودند باو دادند. او هم آن اموال را نزد ابن عامر فرستاد ابن عامر باحنف گفت:
اي ابا بحر (كنيه) اين اموال را تو خود بگير و ببر.
احنف گفت:
من بآنها نيازي ندارم.
ابن عامر آنها را گرفت. حسن بصري (دانشمند و فقيه ايراني آن زمان) گفت آن مرد قرشي (مقصود ابن عامر) آنها را ربود. او رباينده (طماع و رشوهخوار) بود.
چون آن فتح بدست ابن عامر (در زمان امارت او) انجام گرفت مردم باو گفتند چنين فتح و ظفري براي هيچكس ميسر نشده. تو فارس و كرمان و سيستان و خراسان را گشودي.
گفت چنين است و من بشكرانه اين پيروزي بقصد حج خواهم رفت و از همين محل احرام خواهم كرد. او از نيشابور احرام كرد و بحجاز رفت و بر عثمان وارد شد و در خراسان قيس بن هيثم را بامارت و جانشيني خود منصوب نمود. قيس هم بعد از رفتن او سرزمين طخارستان را قصد كرد بهر شهري كه رسيد بدون جنگ مردم
ص: 213
تسليم شده صلح را مقرر و خود اطاعت نمودند تا بسمنجان رسيد.
مردم آن شهر از تسليم خودداري كردند و او آنها را محاصره نمود تا آنكه با قوه و نبرد آن شهر را گشود و هر چه بود ربود.
(اسيد) بفتح همزه و كسر سين (حفيض بن منذر) با ضاد نقطهدار.
ص: 214
بيان فتح كرمان
چون ابن عامر كرمان را بدرود گفت و راه خراسان را گرفت مجاشع بن مسعود سلمي را در كرمان بامارت منصوب كرد چنانكه قبل از اين ذكر شد. باو هم دستور داد كه سراسر كرمان را فتح كند. مردم كرمان هم عهد را شكسته و تمرد كرده بودند. او نخست هميد را با قوه و نبرد گشود ولي بمردم آن محل امان داد و آنها را (از قتل) مصون داشت. در آنجا هم كاخي بنا نمود كه بنام مجاشع (او) معروف شد. سپس سيرجان را قصد كرد مركز كرمان بود چند روزي بمحاصره شهر گذرانيد مردم هم تحصن كرده بودند با آنها جنگ كرد و شهر را با نيرو گرفت بسياري از مردم شهر جلاي وطن (مهاجرت) كردند. (مهاجرت زردشتيان بهندوستان از همان زمان آغاز شد). باز هم لشكركشي خود را ادامه داد. مردم را سخت دچار و تار و مار كرد تا بمحل «قفص» رسيد. در آنجا بسياري از مردم جمع و آماده جنگ شده بودند با آنها نبرد كرد و ظفر يافت. بسياري از مردم گريختند و بسياري از اهل كرمان مهاجرت كرده سوار كشتي شده دريا را نورديدند
ص: 215
و نجات يافتند. بعضي از مردم بمكران رفتند عدهاي هم بسيستان مهاجرت كردند.
اعراب هم خانهها و مزارع آنها را تملك و قناتها را حفر نمودند خود اعراب بجاي ايرانيان گريخته ماليات ده يك را پرداختند و مالك اراضي شدند.
ص: 216
بيان فتح سيستان و كابل و بلاد ديگر
پيش از اين شرح فتح سيستان در زمان عمر بن الخطاب گذشت بعد از آن مردم آن سامان عهد را شكستند. هنگامي كه ابن عامر خراسان را قصد كرده بود ربيع ابن زياد حارثي را بسيستان فرستاد او (با عده خود) بيابان را نورديدند تا بقلعه زالق رسيد. در روز جشن مهرگان مردم آن سامان را غارت كرده دهقان آنها را اسير نمود او خود را خريد و جان خويش را باين شرط آزاد كرد كه يك عصا را بزمين فرو برد و آنقدر سيم و زر بر آن ريخت تا آن عصا را با مال نقد پوشانيد. بعد از آن هم نسبت بمردم زيردست خود بمانند شروط صلح فارس صلح نمود.
آنگاه سوي شهري كه «كركويه» ناميده ميشد رهسپار گرديد (مقصود ربيع) با مردم آن شهر صلح منعقد كرد و از آنجا بزرنگ رفت نزديك شهري بنام «روشت» پيرامون زرنگ لشكر زد. مردم آن شهر جنگ كردند، بعضي از رجال مسلمين كشته شدند ولي عاقبت مشركين منهزم شدند كشتار عظيمي رخ داد و بسياري از آنها بخاك و خون افتادند.
سپس ربيع سوي «ناشرود» روانه شد و آنجا را گشود. بعد از آن «شرواد» را
ص: 217
قصد كرد و آنرا تسخير نمود. از آنجا سوي زرنگ لشكر كشيد. مردم بجنگ برخاستند بر آنها ظفر يافت در شهر تحصن كردند. مرزبان آن شهر براي شخص خود درخواست امان كرد تا بتواند نزد او حاضر شده درباره شروط صلح گفتگو كند ربيع باو امان داد و خود براي پذيرائي وي بر تن يكي از كشتگان نشست و بر جسد كشته ديگر (از ايرانيان) تكيه داد. باتباع خود دستور داد كه چنين كنند و هر يكي بر پيكر يك كشته بنشيند و بر ديگري تكيه دهد.
چون مرزبان آن وضع و حال را ديد سخت ترسيد مرزبان شروط صلح را بدين گونه مقرر كرد كه هزار غلام بدهد هر غلامي حامل يك جام زرين باشد.
مسلمين داخل شهر شدند. بعد از آن (ربيع) سوي «سنارود» لشكر كشيد. در آنجا دشتي بود كه بايد آنرا درنوردد او از آن دشت گذشت و بشهر رسيد او بيك قريه رسيد كه در آنجا اصطبل معروف رستم پهلوان بود (رستم سيستاني مشهور). مردم آن با او نبرد كردند او بر آنها پيروز شد سپس بشهر زرنگ برگشت و در آنجا مدت يك سال اقامت گزيد و بعد نزد ابن عامر برگشت. در آن شهر حاكمي از طرف خود منصوب نمود مردم آن حاكم را طرد و خود تمرد كردند.
امارت ربيع در آن سامان مدت يك سال و نيم بود او از آنجا (سيستان) چهل هزار برده گرفتار كرد. در آنجا منشي او حسن بصري (دانشمند مشهور) بود بعد از او ابن عامر براي حكومت سيستان عبد الرحمن بن سمره بن حبيب بن عبد شمس را برگزيد او هم سوي زرنگ لشكر كشيد مردم را در شهر محاصره كرد. مرزبان شهر با او صلح كرد باين شرط كه دو هزار درهم و دو هزار غلام بدهد.
عبد الرحمن زرنگ و كش را تا ناحيه هندوستان تسخير كرد. از ناحيه رخج هم تا «داون» را گرفت و شهر داون را هم قصد كرد. اهالي شهر در كوهستان «زوز» محصور شدند. او بمحل زوز هم رسيد و در معبد داخل شد «زوز» يك بت زرين بود دو چشم
ص: 218
از ياقوت داشت. عبد الرحمن زد و دست صنم را قطع كرد و دو ياقوت چشم آن بت را ربود آنگاه بمرزبان آن سامان گفت تو اين زر و گوهر را بردار و ببر من مقصودي جز اينكه تو بداني اين بت سود و زيان ندارد نداشتم فقط در اين كار (ضربت) خواستم عدم تأثير بت را در نفع و ضرر بداني.
بعد از آن كابل و زابلستان را گشود. زابلستان آستانه غزنه بود. از آنجا به- زرنگ برگشت در آنجا ماند تا كار عثمان آشفته شد (مردم بر او شوريدند). آنگاه امير ابن احمر يشكري بامارت سيستان منصوب شد. عبد الرحمن برگشت و مردم شوريدند و امير ابن احمر را از آنجا بيرون كردند و خود تمرد را از سر گرفتند. اين امير همان است كه زياد بن اعجم درباره او گويد:
لو لا امير هلكت يشكرو يشكر هلكي علي كل حال اگر امير نبود قبيله يشكر هلاك ميشدند اگر چه قبيله يشكر در حال هلاك هستند (مرده و بي اثر)
ص: 219
بيان حوادث ديگر
در همانسال عثمان خود امير الحاج بود و در همان سال ابو الدرداء انصاري كه از مجاهدين بدر بود وفات يافت. گفته شده وفات او در سنه سي و دو بوده. ابو طلحه انصاري كه از جنگجويان بدر بود در همان سال درگذشت گفته شده در سنه سي و دو يا پنجاه و يك بود و در همان سال ابو اسيد ساعدي درگذشت گفته شده در سنه شصت بود.
بنابر اين روايت آخرين كسي كه از مجاهدين بدر وفات يافته بود.
(اسيد) بضم همزه. در همان سال ابو سفيان بن حارث بن عبد المطلب بن هاشم وفات يافت همچنين برادر او طفيل. ابو سفيان بن حرب بن اميه بسن هشتاد و هشت سال هم هلاك شد.
ص: 220
سنه سي و دو
اشاره
در اين سال معاوية بن ابي سفيان بتنگه قسطنطنيه لشكر كشيد. عاتكه دختر قرظه همسر او هم همراه وي بود. گفته شده فاخته بوده.
بيان پيروزي تركها و قتل عبد الرحمن بن ربيعه
در آن سال قوم خزر و قوم ترك متفقا بر مسلمين ظفر يافتند. علت آن اين بود كه چون جنگهاي مسلمين پياپي واقع شد آن دو قوم جمع شده يك ديگر را سرزنش نموده گفتند ما ملتي بوديم كه هرگز مانند نداشته و هيچ ملتي قادر بر مقابله يا برابري ما نبود تا اين گروه اندك رسيدند كه ما در قبال آنها عاجز شديم. بعضي از آن دو قوم گفتند: آنها اعراب مرگ ندارند و كسي از آنها تا كنون در ميدان جنگ كشته نشده.
چنين هم بود زيرا مسلمين در جنگ نخستين كشته نداده بودند بدين سبب آنها گمان بردند كه اعراب كشته نميشوند و بمرگ آشنا نيستند.
ص: 221
بعضي از آنها گفتند آيا بهتر اين نيست كه امتحان كنيم (كه آيا ميميرند يا نه) آنگاه در بعضي از جنگلها كمين شده تا يك دسته از سپاهيان اسلام از آن مكان عبور كردند آنها را هدف تير نمودند و يكباره كشتند.
بزرگان و سالاران آنها جمع شده قرار گذاشتند كه در فلان روز باعراب هجوم كنند. در آن هنگام عثمان بعبد الرحمن بن ربيعه نوشته بود كه او در آن زمان در باب (دربند) بود كه مردم بسبب سيري بينياز شدهاند هرگز پيش مرو و بجنگ دست مزن زيرا ميترسم بسبب تنپروري مسلمين كشته شوند ولي عبد الرحمن آن پند را بكار نبرد و سوي بلنجر لشكر كشيد.
تركها و خزرها هم متحد و جمع شده بودند. با مسلمين سخت نبرد كردند كه در آن واقعه عبد الرحمن كشته شد. او لقب ذو النور داشت زيرا نام شمشير او نور بود.
اهالي بلنجر نعش او را در تابوت نهاده بدان تبرك ميكردند و بواسطه جسد او توسل و نصرت را طلب و توقع مينمودند.
چون او كشته شد مسلمين گريختند و در آن گريز دو گروه شدند يك گروه در دربند بسليمان بن ربيعه برادر مقتول پيوستند كه او از طرف سعيد بن عاص بياري مسلمين رسيده بود آن هم بر حسب فرمان عثمان چون باو رسيدند از مرگ نجات يافتند.
گروه ديگر راه گيلان و گرگان را گرفتند كه سلمان فارسي همراه آنها بود.
همچنين ابو هريره در آن لشكر يزيد بن معاويه نخعي و علقمة بن قيس و معضد شيباني و ابو مفرز تميمي در يك خيمه و عمرو بن عتبه و خالد بن ربيعه و الحلحال بن دري و قرثع هم در يك خيمه با هم بودند هر دو دسته هم نزديك و همسايه بودند.
قرثع ميگفت: خوشا خون سرخ فام كه بر اين رخت ريخته و جامه مرا رنگين كند.
ص: 222
عمرو بن عتبه هم بيك قباي سفيد كه بر تن داشت خطاب ميكرد: خوشا رنگ سرخ خون كه سپيدي ترا برنگ سرخ تبديل كند.
يزيد بن معاويه (غير از يزيد) هم در عالم رؤيا ديد كه يك آهو كشته و بخون آغشته شده بخيمه او حمله كرده بودند كه آن غزال را با يك ملحفه پيچيده (تكفين شده) در يك قبر بسيار خوب دفن كردند و سه شخص هم بر قبر آن غزال (براي ترحم) نشستند و چون بيدار شد جنگ واقع شد و او هدف سنگ شده سر وي شكست و زندگي را بدرود گفت. انگار جامه او با خون سرخ فام نقش برداشته بود او هم مطابق خوابي كه ديده بود بدان نحو كه آهو دفن شده در يك قبر خوب غنود. معضد هم بعلقمه گفت روپوش خود را بمن عاريه بده تا من سر خود را بدان بپوشانم. او هم رداي خود را باو داد كه بر سر خويش بست و سوي برجي كه يزيد مذكور در پاي آن كشته شده بود رفت و نبرد كرد و با تيرهاي متعدد او عدهاي كشته شدند كه يك سنگ از برج بلنجر از يك عراده (منجنيق) باو اصابت و سر او را خرد و تباه كرد ياران وي جسد بخون آغشته وي را حمل و او را در قبر يزيد نخعي دفن كردند علقمه هم آن روپوش را بعاريه داده بود گرفت و شست ولي اثر خون از آن زايل نگرديد.
او نماز جمعه را با همان رداي رنگين بجا ميآورد و ميگفت: چون خون معضد در اين روپوش نمايان است من بيادگار او (براي طلب ثواب) با همين ردا نماز ميخوانم.
عمرو بن عتبه هم مجروح شد. همان طور كه آرزو ميكرد قباي خود را رنگين و ملون ديد سپس زندگي را بدرود گفت. اما قرثع كه او نبرد كرد تا تن وي با سر نيزه پاره پاره شد. مردم همه پايداري كردند تا وقتي كه او زنده بود و بعد منهزم شدند كه گريز مردم با كشتن او رخ داد.
ص: 223
خبر واقعه بعثمان رسيد گفت: «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ» ما براي خدا هستيم و سوي خدا هم برميگرديم. آيا اهل كوفه نقض عهد (و خيانت) ميكنند؟
خداوندا تو از جرم آنها عفو كن. عثمان هم بسعيد بن عاص نوشته بود كه سلمان (بن ربيعه) را سوي دربند (با لشكر) روانه كند او هم او را فرستاد كه با گريختگان تصادف كرد چنانكه گذشت و او آنها را نجات داد.
چون عبد الرحمن كشته شد سعيد بن عاص بجاي او (برادرش) سلمان بن ربيعه را امير دربند نمود. حذيفه بن يمان را هم بفرماندهي سپاهيان كوفه منصوب كرد عثمان هم مددي براي آنها از اهل شام فرستاد كه امير آنها حبيب بن مسلمه بود.
سلمان هم خود را امير همه دانست ولي حبيب از متابعت او خودداري كرد بحدي كه اهل شام گفتند نزديك بود ما سلمان را بزنيم. اهل كوفه گفتند اگر چنين باشد بخدا سوگند ما هم حبيب را ميزنيم و حبس ميكنيم و اگر امتناع كنيد ما و شما بسيار كشته خواهيم داد:
اوس بن مغراء در اين خصوص چنين گفت:
ان تضربوا سلمان نضرب حبيبكمو ان ترحلوا نحو ابن عفان نرحل
و ان تقسطوا فالثغر ثغر اميرناو هذا امير في الكتائب مقبل
و نحن ولاة الامر كنا حماتهليالي نرمي كل ثغر و نعكل وزن بيت اول مختل است و بايد «فان» با اضافه فاء باشد. يعني اگر شما سلمان را بزنيد ما حبيب شما را ميزنيم اگر هم شما براي شكايت نزد ابن عفان (عثمان خليفه برويد و رحل ببنديد) ما هم خواهيم رفت. اگر انصاف بدهيد مرز بامير ما اختصاص دارد (مرزبان- امير سرحد) و او اميري ميباشد كه با لشكرها ميآيد. ما اولياء امور هستيم و ما اين كار را حمايت ميكرديم كه بسي شبها در هر مرز و بوم تيراندازي كرديم و (بدشمن) زيان رسانيديم.
ص: 224
حبيب هم خواست نسبت بفرماندار (امير) دربند (كه سلمان باشد) تحكم كند مانند سابق (كه در شام) اهل كوفه و فرماندهان كه وارد ميشدند و امير شام بر اهل كوفه امارت و رياست ميداشت.
حذيفه (بن يمان) هم سه بار جنگ و حمله (غزا) نمود در سيمين بار خبر قتل عثمان رسيد. حذيفه گفت خداوندا كشندگان او را لعن كن. ما هر چند از او گله داشتيم (ولي بقتل او راضي نبوديم) فتنهجويان گله ما را نردبان فتنه و وسيله فساد كردند. خداوندا آنها را با شمشير بكش. (حذيفه از موالي و شيعيان علي بود).
ص: 225
بيان وفات ابي ذر
در همان سال ابو ذر وفات يافت (از موالي و شيعيان علي) بدختر خود (يگانه خلف او كه منتسبين باو از او ماندهاند) گفت: اي دخترك من سربكش و ببين آيا كسي را در راه ميبيني، او سر بلند كرد و نگاه نمود و گفت: كسي نميبينم.
او گفت: هنوز دم مرگ من نرسيده است. سپس باو دستور داد كه يك ميش بكشد و بپزد او گفت: آناني كه بايد مرا دفن كنند كه مردم صالح و نكوكار هستند بآنها بگو ابو ذر بشما قسم ميدهد كه سوار نشويد (و مرويد) مگر آنكه از اين (طعام) بخوريد او هم چنين كرد و چون گوشت در ديگ پخته شد (و وقت رسيد) از آن دختر پرسيد آيا كسي در راه ميبيني؟ گفت: آري يك دسته سوار ميآيند. گفت:
مرا رو بكعبه دراز كن. او هم چنين كرد. آنگاه ابو ذر (در حال احتضار) گفت:
بسم اللّه و باللّه و علي ملة رسول اللّه. بنام خدا و با قوه خدا و بآئين پيغمبر خدا آنگاه زندگي را بدرود گفت:
دختر او رفت و سواران را استقبال كرد و گفت: خداوند شما را بيامرزد.
بيائيد مرگ ابو ذر را مشاهده كنيد (تجهيز كنيد) آنها پرسيدند او كجاست؟ او
ص: 226
بجسد و اشاره كرد. آنها گفتند: اي، زهي سعادت و ياري. خداوند ما را گرامي داشته كه چنين كاري را انجام دهيم. ميان آنها ابن مسعود بود (عبد اللّه يار پيغمبر و دانشمند) او سخت گريست و گفت: راست گفت پيغمبر. او تنها ميميرد (غريب) و روز رستاخيز هم تنها برميخيزد. آن سواران او را تجهيز و تكفين كرده بر او نماز گذاشتند و دفن نمودند. دخترش بآنها گفت:
ابو ذر بر شما درود ميگويد و سوگند ميدهد كه سوار مشويد و مرويد مگر اينكه طعامي تناول كنيد. آنها چنين كردند و هنگام رفتن خانواده او را با خود بردند تا بمكه رسيدند و خبر مرگ او را بعثمان دادند عثمان دختر او را بخانواده خويش ملحق كرد و گفت: خدا ابا ذر را بيامرزد و گناه وي را ببخشد كه خود او ربذه را اختيار كرد (عثمان او را تبعيد نمود). چون خواستند نعش او را دفن كنند از پشت خيمه بوي مشك استشمام كردند از دختر او سبب آن بوي خوش را پرسيدند گفت: چون هنگام مرگ رسيد. گفت: آناني كه براي دفن مرده ميآيند بوي بد استشمام ميكنند كه با تناول طعام منافات دارد و موجب نفرت ميشود. خوب است كه تو (دختر) مشك بسائي و با آب بياميزي و بر چادر بريزي. كسانيكه شاهد دفن او بودند: ابن مسعود و ابو مفرز و بكر بن عبد اللّه كه هر دو تميمي بودند و اسود بن يزيد و علقمة بن قيس و مالك اشتر كه هر دو نخعي بودند و حلحال ضبي و حارث بن سويد تميمي و عمرو بن عتبه سلمي و ابن ربيعه سلمي و ابو رافع مزني و سويد بن شعبه تميمي و يزيد بن معاويه نخعي و برادر مرثع ضبي و برادر معضد شيباني بودند. گفته شده مرگ او در سنه سي و يك بود و نيز گفته شده ابن مسعود خانواده او را با خود نبرد آنها را بحال خود گذاشت تا عثمان از مكه برگشت آنگاه باو خبر مرگ ابو ذر را داد عثمان هم راه خود را از طريق ربذه قرار داد و آن خانواده را با خود حمل نمود.
ص: 227
بيان قيام قارن
قارن (سردار بزرگ ايران) عده از دو طبس (طبسين) و اهل باذغيس و هرات و قهستان جمع كرده كه سپاه او بالغ بر چهل هزار جنگجو گرديد. قيس (سردار عرب) بابن خازم (عبد اللّه سردار عرب) گفت: وضع را چگونه ميبيني و چه بايد كرد ابن خازم گفت من عقيده دارم كه تو از اين بلاد بروي زيرا من امير اين سامان هستم از ابن عامر هم فرمان دارم كه اگر روزي جنگي در خراسان رخ دهد من فرمانده و حاكم اين سامان باشم. قيس نخواست با او بستيزد ناگزير مملكت را باو سپرد و خود سوي ابن عامر رخت بست. چون ابن عامر او را ديد سخت سرزنش كرد و گفت تو مملكت را در حال آشوب و ويراني گذاشتي و خود آمدي؟ قيس گفت: او از تو فرمان داشت.
ابن خازم هم سوي قارن لشكر كشيد عده او بيش از چهار هزار نبود. دستور داد هر سربازي با خود مقداري چربي، پيه و روغن حمل كند بميدان كه رسيد دستور داد پنبه يا پارچه كهنه بروغن آلوده و پرمايه از چربي كنند آنگاه آن مايه را بر سر نيزهها بياويزند. ميدان را قصد كرد. چون بميدان رسيد ششصد سوار برگزيد
ص: 228
و بعد عده ديگر با صف ديگر بدنبال آنها بمدد فرستاد آنگاه دستور داد آن مايه از روغن سيراب شده بسر نيزه آويخته را روشن كنند. مقدمه لشكر نيمه شب بسپاه قارن رسيد و در آن هنگام حمله ناگهاني را آغاز كردند. سپاهيان غافل و آرام يكباره دچار دهشت و وحشت شدند. آنها از شبيخون در امان بودند. ابن خازم (با خيل خود) بآنها نزديك شد. آتش را از چپ و راست ديدند كه با شتاب نزديك ميشود. آنها آتش را بالا و پائين ميديدند و كسي نميديدند كه حامل آتش باشد.
سخت ترسيدند و متحير شدند كه ناگاه ابن خازم با مسلمين بر آنها هجوم بردند و قارن را كشتند. مشركين منهزم و پراكنده شدند. مسلمين آنها را دنبال كرده ميكشتند و اسير ميگرفتند. اسراء بسياري گرفتار شدند. ابن خازم خبر فتح را براي ابن عامر نوشت و او امارت وي را تثبيت نمود كه امير خراسان شد.
او در خراسان بود تا واقعه جمل (جنگ علي) رخ داد آنگاه ببصره رفت و در جنگ ابن حضرمي هم شركت كرد و با او در خانه «سنبيل بود». گفته شده: هنگامي كه قارن براي جنگ لشكر تجهيز ميكرد قيس بن هيثم با عبد اللّه بن خازم مشورت كرد كه چه بايد بكند. ابن خازم گفت: من ميدانم كه تو طاقت مقابله آن عده فزون از شمار را نخواهي داشت تو خود بتنهائي نزد ابن عامر برو و باو خبر لشكركشي قارن را بده و ما همين جا در قلاع خود تحصن ميكنيم. چون قيس دور شد ابن خازم فرمان خود را آشكار كرد و گفت: ابن عامر مرا امير خراسان نموده آنگاه براي مقابله قارن لشكر كشيد (و آن تدبير را بكار برد) سپس خبر فتح را براي ابن عامر نوشت و او هم امارت خراسان را براي او مسلم داشت. اهالي بصره هم هميشه بكساني تسليم نشده و صلح نكرده صلح ميكردند. هميشه هم چهار هزار سوار (علاوه بر جنگجويان ديگر) آماده كارزار داشتند.
ص: 229
بيان حوادث ديگر
در همان سال عباس عم پيغمبر وفات يافت كه هشتاد و هشت سال داشت او بزرگتر از پيغمبر از حيث سن بود كه سه سال بزرگتر بود. در همان سال عبد الرحمن بن عوف درگذشت سن او هفتاد و پنج سال بود. همچنين عبد اللّه بن مسعود كه عمار بن ياسر بر جنازه او نماز خواند گفته شده عثمان بر او نماز خواند عبد اللّه بن زيد بن عبد ربه هم درگذشت او مؤذن بود.
(در همان سال سلمان فارسي هم وفات يافت).
ص: 230
آغاز سنه سي و سه
اشاره
در آن سال معاويه در ناحيه «ملطيه» قله معروف بقله مرأة (زن) كه در كشور روم بود گشود. در همان سال عبد اللّه بن سعد هم براي دومين بار بافريقا حمله كرد زيرا مردم آن سرزمين پيمان را شكسته و تمرد كرده بودند. در همان سال احنف سوي خراسان رفت (با لشكر) و دو مرو را گشود (مروروذ و مروشاهجان) ابن عامر هم بنيشابور رفت و آنرا فتح كرد بر حسب روايت بعضي از راويان كه شرح آن گذشت. در همان سال حمله و غزاي قبرس رخ داد اين هم بر حسب گفته و روايت بعضي از مؤرخين و باز هم شرح آن پيش از اين بتفصيل گذشت. گفته شده در سنه بيست و هشت گشوده شد چون سنه سي و سه (هجري) رسيد روميان مردم آن سامان را ياري كرده كشتي و جهاز و اسباب دريانوردي و سلاح داده شد.
معاويه هم در سنه سي و سه آنها را قصد نمود. قبرس را با قهر و غلبه گشود و اسير گرفت سپس با مردم آن جزيره صلح كرد و آنها را با پيمان در آن سامان قرار داد.
او دوازده هزار (مرد جنگي) براي سركوبي آنها فرستاد و پس از فتح يك شهر و چند مسجد ساخت. گفته شده جنگ دوم معاويه در سنه سي و پنج بود.
ص: 231
بيان فرستادن بعضي از مردم كوفه بشام
در آن سال عثمان چند تن از اهل كوفه را بشام فرستاد (تبعيد كرد) علت آن اين بود كه چون عثمان سعيد بن عاص را بامارت كوفه فرستاد آن هم پس از اينكه گواهي داده شد كه وليد (امير سابق) بادهگسار بوده باو امر كرد كه وليد را (بمدينه) روانه كند. سعيد هم وارد شد و وليد را فرستاد و منبر را از پليدي او شستشو داد. جماعتي از بني اميه كه همراه او بودند او را از آن عمل (شستن منبر) نهي كردند ولي او نشنيد. سعيد جمعي از بزرگان و مجاهدين قادسيه و قرآنخوانان كوفه برگزيد كه آنها همنشين و ياور او شده بودند. آنها در داخل خانه با او مينشستند (با آنها مشورت ميكرد) ولي بخارج خانه كه ميرفت همه كس ميتوانست او را ملاقات كند (بدون حاجب و مانع) روزي برگزيدگان بر او داخل شدند.
حبيش بن فلان اسدي گفت طلحة بن عبد الله بسي نيك مرد سخي و بخشنده است.
سعيد گفت: كسي كه مانند نشاستج (نشاسته- ملك) را دارد حقا بايد سخي و دهشور باشد بخدا سوگند اگر من هم مانند آنرا داشتم زندگاني همه شما در رفاه بود.
عبد الرحمن بن حبيش كه در آن هنگام نوجوان بود گفت:
ص: 232
بخدا چنين آرزو دارم كه ملطاط (ملك) مال تو بود و آن عبارت از املاك خسروان است كه در كنار رود فرات واقع شده و نزديك كوفه بود. آنها گفتند:
خدا دهان ترا خرد و تباه كند (كه اين سخن را گفتي) بخدا ما قصد آزار و تنبيه ترا داريم. پدر او گفت:
او جوان است بآزار او نپردازيد: گفتند او ميگويد كاش املاك شما كه سواد باشد (ملك مفتوح عراق كه فيء مسلمين است) ملك خاص و خالص سعيد باشد! پدرش گفت: براي شما هم چندين برابر آنرا آرزو ميكند. جمعي بر او خشم گرفته شوريدند و آنها (مالك اشتر) و جندب و ابن ذي الحنكه و صعصعه و ابن كواء و كميل و عمير بن ضابي بودند. آنها برخاستند و او را نواختند. پدر او مانع شد و هر دو را زدند تا هر دو بحال اغماء افتادند. سعيد (امير) هم دفاع ميكرد و بآنها سوگند ميداد. آنها خودداري نكرده تا آنكه كاملا از آن دو (پدر و پسر) تشفي حاصل كردند. بني اسد (قبيله) شنيدند و با طليحه بكاخ امير (كه واقعه در آن رخ داده بود) احاطه و محاصره كردند. قبايل ديگر هم تجمع كرده بمحاصره آنها پرداختند. آنها بسعيد توسل جسته پناه بردند. او هم گفت: اي مردم، جمعي با هم نزاع كردند و خداوند سلامت را نصيب آنها نمود (قتلي واقع نشده) آنها را با نصيحت پراكنده كرد. پدر و پسر بهوش آمدند و گفتند: ياران و همنشينان تو (سعيد) ما را كشتند.
گفت پس از اين آنها را تا ابد نخواهم پذيرفت شما هم خودداري كنيد و مردم را نشورانيد. آن دو (پدر و پسر) هم شنيدند و در خانه خود نشستند ولي آن عده كه مرتكب ضرب آنها شده بودند بانتقاد كارهاي عثمان و ناسزا گفتن شروع نمودند.
گفته شده علت وقوع آن حادثه اين بود كه مردم نزد سعيد شبنشيني و حديث (سحر) داشتند كه اعيان و بزرگان اهل كوفه بودند كه مالك بن كعب
ص: 233
ارحبي و اسود بن يزيد و علقمة بن قيس كه هر دو نخعي بودند و مالك اشتر و جماعتي ديگر در مقدمه آنها بودند. سعيد گفت: اين سواد (املاك عراق) بوستان قريش است (ملك خاص و خالص). اشتر گفت تو ميگوئي املاك (سواد) ما كه خداوند آنها را بما ارزان داشته و ما آنها را با شمشير گرفتهايم باغ قريش است كه ملك تو و قريش باشد؟ گروهي هم با او هم عقيده بوده سخني مانند كلام او را نديدند عبد الرحمن اسدي كه رئيس شرطه (پليس- ضابطين- پاسبانان) بود گفت آيا شما با امير چنين درشتي ميكنيد و پاسخ سخت ميدهيد؟ او هم نسبت بآنها درشتي كرد و سخت پرخاش نمود. اشتر گفت از همينجا شروع كنيد. اين مرد از دست شما رها نشود آنها برخاستند و او را نواختند (رئيس شرطه). او را سخت لگدكوب كردند تا بحال اغما افتاد. پاي او را هم گرفتند و كشيدند. بعد از آن آب بر او ريختند و او بهوش آمد چون بهوش آمد گفت بخدا سوگند كسي كه مرا برگزيده كشته است (يعني سعيد كه امير باشد و او را برياست انتخاب كرده بود). سعيد گفت بخدا پس از اين هيچ يك از اينها همنشين و يار من نخواهد بود. آنها هم در محافل خود جمع ميشدند و بعثمان و سعيد دشنام ميدادند. مردم هم ضد آنها جمع شده و عده آنها افزايش يافت. سعيد و بزرگان و اشراف كوفه بعثمان نوشتند و از او تبعيد آنان را درخواست كردند. عثمان هم بآنها نوشت (بامير و اشراف كوفه) كه آنها را بشام نزد معاويه تبعيد كنند. بمعاويه هم نوشت كه چند تن براي برانگيختن فتنه آفريده شدهاند تو آنها را تنبيه و از احداث فتنه منع كن.
اگر آنها هدايت شدند چه بهتر وگرنه آنها را نزد من روانه كن.
چون نزد معاويه رفتند آنها را در كليساي مريم منزل داد و هر چه در عراق دريافت ميكردند براي معيشت آنها مقرر و تاديه نمود. او (معاويه) شام و ناهار را با آنها تناول ميكرد. روزي بآنها گفت: شما گروهي از عرب هستيد پخته و مسن و داراي زبانهاي چرب هستيد. بسبب اسلام داراي شرف و مقام شدهايد و بهمين سبب
ص: 234
بر ملل ديگر غلبه نموديد و اموال آنها را ربوديد. شنيدهام كه بر قريش خشم گرفتهايد. اگر قريش نبودند شما خوار و زبون ميبوديد. پيشوايان شما (از قريش) براي شما سپر بلا ميباشند. پراكنده مشويد و از اين سپر دوري مجوئيد پيشوايان (و فرمانداران) شما در تحمل بلا شكيبا ميباشند. آنها بار شما را ميكشند و برد باري ميكنند بخدا سوگند اگر خودداري نكنيد خداوند شما را بتسلط گروهي دچار خواهد كرد كه رفتار بد را بشما تحميل خواهند كرد (شما را خوار خواهند كرد).
تحمل آن بدرفتاري هم شايسته شما نخواهد بود. آنگاه با همان صبر و بردباري (در تحمل ذلت) شما شريك كردار زشت آنها شده جور و ستم را (متفقا) برعيت روا خواهيد داشت.
شما نسبت بملت چه در حيات و چه بعد از ممات ستم خواهيد كرد. يكي از آنها كه صعصعه بود گفت: اما قريش بدانكه نسبت بعرب در جاهليت فزونتر و گرامي تر و نيرومندتر نبود. اما اينكه ميگوئي قريش سپر شما ميباشند اگر رخنه در سپر پديد آيد حتما بلا بما زودتر ميرسد.
(اگر فساد بقريش برسد بما هم سرايت ميكند) تو ما را ببودن قريش ميترساني معاويه گفت: من اكنون شما را شناختهام و اكنون هم خوب ميدانم چيزي كه باعث گستاخي شما شده كم خردي شما ميباشد. تو (صعصعه) كه خطيب آنها هستي خردمندتر از آنها نميبينم من وضع اسلام را شرح ميدهم و تو نام از جاهليت ميبري؟
خداوند رسوا كند مردمي را كه شما و كار شما را بزرگ دانستهاند از من بپذيريد و دانشآموز بشويد با اينكه گمان نميبرم كه ميتوانيد دانشآموز شويد بدانيد كه قريش در جاهليت يا در عالم اسلام گرامي نشده مگر با خداپرستي قريش از اقوام ديگر عرب فزونتر و استوارتر نميباشد ولي از حيث حسب و نسب گرامي تر و بهتر و پاكتر است. آنها در جوانمردي و مروت و عدالت بهتر از ملل ديگر بوده
ص: 235
و هستند. پناه آنها فقط خدا بودند فزوني و نيروي لشكر. مردم در جاهليت يك ديگر را ميخوردند خداوند بآنها يك پناهگاه داد كه حرم (كعبه) باشد. مردم در پيرامون مكه يك ديگر را ميربودند (و غارت ميكردند و ميكشتند) ولي در حريم مكه آسوده و ايمن بودند. آيا دانسته يا شنيدهايد يك عرب يا عجم يا سياه و يا سرخ گرفتار روزگار باشد و ميان قريش آسوده و در امان نباشد؟ هر كه قريش را بدشمني و تباهي قصد ميكرد خداوند رخسار وي را بر خاك مذلت ميكشيد. آنها چنين گرامي و مصون و محترم بودند تا آنكه خداوند خواست بر عزت و عظمت آنها بيفزايد. آنها را از خواري اين جهان مصون داشته خواست از مذلت آخرت هم مصون بدارد بدين سبب بهترين خلق خويش را برگزيد (كه آنها را گراميتر بدارد) و براي او ياراني اختيار كرد كه آنها برگزيده قريش باشند سپس پايههاي ملك را بر آنها استوار و محكم كرد خلافت را هم در آنها (ياران) منحصر كرد كه اين ملك اصلاح نميشود مگر با وجود آنها پس از او مدار ملك هستند و ملك بر آنها داير ميشود. خداوند در جاهليت آنها را حفظ و حمايت ميكرد (قريش را) با اينكه كافر بودند در پناه خداوند زيست ميكردند.
آيا تصور ميكني كه بعد از اسلام خداوند آنها را حمايت نكند و گرامي ندارد واي بر تو و بر ياران تو. تو اي صعصعة از يك قريه بدترين قريهها و از يك دشت عميق و دور هستي كه بدترين بيابانهاست. مردم آن ده بزشتي و شرخواهي معروف و مشهور هستند.
همسايه آن ده از شر و بدخواهي آنها مصون نميباشد.
يك مرد شريف در آن قريه زيست نميكند شخص پست هم در آن قريه جز دشنام و ناسزا سرمايه ندارد.
اهل آن قريه از حيث نام و نشان و صفت و لقب بدترين مردم هستند.
ص: 236
دامادهاي آنها (منتسبين با سبب) پستترين خلق هستند. در كشاكش ملل سنگ زيرين هستند. شما اي صعصعه و قوم شما كارگر و مزدور و فعله پارسيان هستيد. هنگامي كه دعوت پيغمبر بشما رسيد تو نتوانستي در بحرين (قريه خود) زندگاني را ادامه دهي بدين سبب در محل خود نماندي مبادا مردم را بدين اسلام هدايت كني. تو هم بد ترين قوم خود هستي چون مسلمان شدي و آمدي دين خدا را كج و سست كني. تو ميخواهي باز مردم را بخواري برگرداني. براي تو هم اين كار زياني ندارد و با اين عمل چيزي از دست نميدهي (كه خود فرومايه هستي). اين كار (فتنه) مردم را پست نخواهد كرد. از تاديه ماليات هم باز نخواهد داشت.
شيطان از گمراه كردن شما غفلت نكرده و باز ننشسته شيطان دانست كه شما اهل شر و فساد هستيد شما را برانگيخت و در عين حال مردم را هم ضد شما برانگيخته و حتما شيطان شما را هلاك خواهد كرد و شما بآرزوي خود كه ايجاد فتنه و فساد باشد نخواهيد رسيد.
هر گاه بخواهيد يك شر و فتنه برانگيزيد خود دچار شر و نتيجه زشت عمل خود ميشويد. دچار رسوائي بيشتر خواهيد شد. آنگاه معاويه آنها را ترك كرد و از ميان آنها برخاست. آنها هم دچار بهت و حيرت شدند. بعد از آن نزد آنها رفت و گفت:
من بشما آزادي و اجازه ميدهم كه هر جا ميخواهيد برويد برويد خداوند با وجود شما بكسي نفع و ضرر نميرساند. شما مردان سود و زيان نخواهيد بود (كه بنفع شما اميدوار و يا از ضرر شما پرهيزگار باشم). اگر بخواهيد رستگار شويد با جماعت موافقت و همراهي كنيد، احسان و نيكي (من) شما را سير و مغرور نكند نيكي را بد نگردانيد. برويد هر جا كه ميخواهيد (آزاد هستيد كه تبعيد و تحت الحفظ بودند). من درباره شما بامير المؤمنين (عثمان) خواهم نوشت. چون از آن مكان خارج شدند آنها را خواست و گفت: من دوباره سخن خود را تكرار ميكنم.
ص: 237
بدانيد كه پيغمبر معصوم بود و مرا بامارت منصوب فرمود و در كار خود هم داخل نمود بعد از آن ابو بكر بخلافت رسيد او هم بمن امارت و ايالت داد.
بعد از او عمر خليفه شد و باز بمن امارت داد. بعد از او عثمان هم بمن امارت را سپرد. هر كه رفت هم از من خشنود بود. پيغمبر براي حكمراني اشخاص را برگزيد كه ميان مسلمين توانگر و نكوكار بودند. خداوند هم توانا و بدخواه بدخواهان است. اهل حيله و تزوير را سرنگون ميكند. هرگز خود را دچار فتنه مكنيد.
شما خود ميدانيد كه هر چه ميگوئيد بر خلاف باطن و عقيده نهاني شماست خداوند هم از شما نخواهد گذشت تا آنكه شما را رسوا و رازهاي شما را براي مردم بر ملا كند. معاويه بعثمان نوشت. مردمي بر من وارد شدند كه عقل و دين ندارند عدالت آنها را گستاخ و جسور كرده. آنها خدا را نميخواهند و براي خدا كاري نميكنند.
سخن آنها هم دور از حجت و برهان است. آنها فقط همت باين گماشتهاند كه فتنه را برانگيزند و اموال اهل ذمه (پناهندگان يا تحت تسلط و عهد اسلام) را بربايند خداوند هم آنها را امتحان و مبتلا و رسوا خواهد كرد، آنها (در اين كارها) مفتضح و رسوا و سرافكنده خواهند شد. آنها خود داراي نيروي كافي نميباشند ميخواهند بدست مردم ديگر و با قوه آنها فتنه را برانگيزند. تو اي (عثمان) بسعيد بنويس و او را از حمايت آنها نهي كن آنها كاري نميتوانند بكنند مگر هياهو و غوغا. آنها هم از دمشق خارج شده با يك ديگر مشورت نمودند و گفتند بكوفه برنميگرديم زيرا مردم كوفه بما شماتت و استهزا خواهند كرد بهتر اين است كه بجزيره برويم (ميان دو رود بين النهرين). عبد الرحمن بن خالد بن وليد خبر آنها را شنيد. او فرماندار حمص بود آنها را نزد خود خواند و گفت: اي آلت و ابزار ابليس، بدا بحال شما نه مرحبا شيطان شكست خورد و گريخت و نا اميد شد شما هنوز در حال كوشش و نشاط هستيد (براي فتنه). خداوند عبد الرحمان را بخسران و زيان دچار كند اگر شما را تنبيه
ص: 238
و تاديب نكند. اي گروهي كه من نميدانم بكدام قوم از عرب منتسب هستيد و آيا عرب و يا عجم هستيد هر چه بمن رسيده از احوال و اعمال شما نزد من تكرار مكنيد و هر چه بمعاويه گفتهايد بمن مگوئيد. شما بمعاويه چنين گفتيد و چنان ولي بدانيد من فرزند خالد بن وليد هستم كه وقايع سخت او را آزموده من فرزند كسي هستم كه اهل رده (مرتدين) را نابود كرد. بخدا اي صعصعه اگر بشنوم يكي از اتباع من بيني ترا خرد كند و بتو دشنام دهد يا بكوبد. خشنود خواهم شد و شما را مايه عبرت خواهم كرد. آنها را مدت يك ماه (بخواري) نگهداشت، هر گاه سوار ميشد آنها دنبال خود پياده ميكشيد و اگر صعصعه را ميديد ميگفت: اي زاده بزه و گناه اكنون ميداني كه هر كس با نيكي اصلاح و تربيت نميشود با بدي و سختي و شر اصلاح و تنبيه ميشود؟ چرا آنچه را بسعيد (امير كوفه) گفته بودي بمن نميگوئي؟
چرا سخني كه نزد معاويه گفتي بزبان نميآري؟ آنها ميگفتند: ما توبه ميكنيم. ما را ببخش خداوند ترا ببخشد. آنها بدين حال بودند (تضرع ميكردند) تا آنكه او گفت: خداوند توبه شما را پذيرفت. آنگاه اشتر (مالك) را نزد عثمان فرستاد.
او براي دومين بار نزد عثمان رفت. عثمان باو گفت: هر جا كه ميخواهي منزل بكن. او گفت: ميل دارم با عبد الرحمن بن خالد باشم عثمان گفت: اختيار داري برو. او هم نزد عبد الرحمن برگشت.
گفته شده و نيز روايات ديگري آمده و بر اين خبر افزوده شده كه معاويه آنها را هنگامي ملاقات كرد كه يك شب بر ملاقات آنها گذشته بود او بآنها چنين گفت:
بخدا سوگند من چيزي بشما نميگويم مگر اينكه قبل از گفتن آن بخود تلقين كرده و آموخته باشم همچنين نسبت بخاندان خود هم آن را ميآموزم و بكار ميبندم.
قريش هم ميداند كه من زاده ابو سفيان هستم. هر فرزندي كه مردم بوجود
ص: 239
ميآورند او خردمندتر از آن فرزندي ميپروراند. ابو سفيان بزرگترين و بهترين و گراميترين مردم قريش بود باستثناء پيغمبر كه خداوند او را برگزيد و گرامي داشته. من گمان ميكنم كه اگر ابو سفيان فرزندي بوجود آورده باشد از همه هشيارتر و مآل انديشتر باشد. صعصعه گفت دروغ ميگوئي كسي مردم را آفريد كه بهتر از ابو سفيان موجودي را پديد آورد و او را بدست خود ساخت و از نيروي خويش در او دميد و بفرشتگان فرمان داد كه براي او سجده كنند همه سجده كردند و ميان آنها نيك و بد و پرهيزگار و زشتكار و احمق و خردمند بودند (مقصود آدم ابو البشر) معاويه آن شب چيزي نگفت و از ميان آنها خارج شد شب بعد نزد آنها رفت و مدتي گفتگو كرد و در ضمن گفت اي گروه سخن نيك بگوييد و خوب پاسخ دهيد يا خاموش شويد و در نفع و ضرر خويش انديشه كنيد و سود خود و خانوادههاي خود و مسلمين را در نظر بگيريد. صعصعه گفت تو شايسته اين نيستي كه جواب خوب بشنوي يا ما از تو اطاعت كنيم و حال اينكه تو خداوند را معصيت ميكني و در خور نيكي نميباشي معاويه گفت مگر نه اين است نخستين سخن من دعوت شما بپرهيز از خشم خدا بوده و بشما پند دارم كه خداپرست باشيد و پراكنده نشويد و اجتماع را حفظ كنيد. آنها گفتند. هرگز تو ما را بتفرقه و مخالفت با آئين پيغمبر دعوت كردي معاويه گفت اگر چنين كرده بودم اكنون توبه ميكنم و شما را بطاعت خدا و رسول و پرهيزگاري و حفظ اتحاد و اجتماع دعوت ميكنم كه پيشوايان خود را محترم و گرامي بداريد و حتي الامكان آنها را براه راست هدايت كنيد.
صعصعه گفت: بنا بر اين من بتو امر ميكنم كه از امارت مسلمين كناره بگيري و اين امارت را بكسي واگذار كني كه از تو احق و اولي باشد و او كسي باشد كه پدرش در عالم اسلامي گامي برداشته و بياري اسلام اقدام نموده و از پدر تو بهتر و شايستهتر باشد. معاويه گفت: بخدا سوگند من براي اسلام چند گام
ص: 240
برداشته بودم و در زمان من كسي از من بهتر و شايستهتر نيست كه امارت را بر عهده بگيرد. عمر بن الخطاب همه را ديد و دانست و مرا برگزيد و اگر ديگري از من بهتر و نيرومندتر بود او را نصب ميكرد. عمر هرگز با كسي مدارا نميكرد و از كسي باكي نداشت. اگر غير از اين بود ديگري باين مقام ميرسيد. من هم در اين مدت كاري نكردهام كه موجب كنارهگيري من باشد اگر امير المؤمنين هم كنارهگيري مرا ضروري ميدانست حتما براي من مينوشت من هم كناره گيري ميكردم. آرام باشيد اين وضع و حال نتيجه آرزوهاي شيطان است. كه شيطان اين تعليمات (زيانبخش) را بشما تلقين ميكند. بجان خود قسم اگر كارها بر وفق تعليم و راي شما انجام ميگرفت و موافق خواهشها و آرزوهاي شما ميبود هرگز اسلام پايدار نميشد و يك روز يا يك شب برقرار نميبود. شما سوي خبر و نكوكاري برگرديد. نيك بگوييد. خداوند هم خشمها و بازخواستهائي دارد.
من ميترسم كه شما پيروي از شيطان را ادامه دهيد و بمعصيت خداوند بپردازيد آنگاه خداوند شما را بخواري دچار خواهد كرد. چه دير و چه زود خدا شما را بوادي مذلت خواهد فرستاد. آنها بر معاويه شوريدند و سر او و ريش وي را سخت گرفتند و كشيدند. معاويه گفت بخدا سوگند اگر اهل شام بدانند و حمله شما را ببينند كه شما نسبت بمن جسارت و گستاخي كردهايد شما را ميكشند و من قادر بر منع آنها و حمايت شما نخواهم بود. شما را ميكشند. بجان خود سوگند كارهاي شما همه بيكديگر شباهت دارد (كار نخستين و كار آخر) سپس از ميان آنها برخاست و رفت بعثمان هم نامه مانند نامه نخستين نوشت. عثمان باو نوشت كه آنها را دوباره نزد سعيد بن عاص روانه كند و بكوفه برگرداند او هم آنها را برگردانيد آنها هم زبان درازي و انتقاد را تجديد كردند. سعيد هم بستوه آمد و باز بعثمان نوشت و عثمان دستور داد كه آنها را بحمص نزد عبد الرحمن بن خالد روانه كند. روزي آنها را
ص: 241
هم مقرر نمود. آنها اشتر (مالك) و كميل بن زياد و زيد بن صوحان و برادر او صعصعه (از اعيان شيعيان علي بودند) و جندب بن كعب ازدي و عروة بن جعد و عمرو بن حمق خزاعي و ابن كواء بودند، گفته شده معاويه در خصوص شخص خود از ابن كواء پرسيد كه من چگونه هستم او پاسخ داد: تو از حيث تسلط داراي ملك وسيع هستي (كنايه از سعت صدر و تمكن). چراگاه تو فراخ و فزونتر است، سرعت انتقال و هشياري و في البديهه پاسخ دادن تو مشهور است. در كارها خوب غور ميكني و با مطالعه و انديشه و فكر عميق كارها را انجام ميدهي: بردباري و خردمندي بر كارهاي تو غلبه دارد. تو يك ركن از اركان اسلام هستي كه يك رخنه پر بيم را سد كرده و مانع خطر ميشوي معاويه باو گفت: بمن خبر بده از كسانيكه در شهرها فتنهها را بر پا ميكنند من چنين ميبينم كه تو نسبت بهمگنان و ياران خود خردمند تر هستي. گفت اما اهل مدينه كه آنها بيشتر آماده فتنه و شر هستند ولي عاجز و ناتوانند. اما اهل كوفه كه آنها در برانگيختن فتنه با هم متحدا هجوم ميبرند و تنها پراكنده ميشوند. اما اهل مصر كه آنها در ايجاد فتنه و شر و فساد شتاب ميكنند ولي زود پشيمان ميشوند و از كار خود برميگردند. اما اهل شام كه آنها مطيع قائد خود هستند و در قبال بدخواه و گمراه كننده آنها سخت مقاومت ميكنند.
ص: 242
بيان فرستادن بعضي از اهل بصره بشام
چون سه سال از مدت امارت عبد اللّه بن عامر گذشت. شنيد و آگاه شد كه مردي بر حكيم بن جبله عبدي (راه زن و دزد مشهور كه هر گاه با سپاه ميرفت با عده خود عقب ميماند و آغاز غارت مينمود مخصوصا اهل ذمه و پناهندگان اسلام را غارت ميكرد و بمنزل خود برميگشت). وارد شد. آن مرد وارد عبد اللّه بن سبا معروف بابن السوداء بود (يهودي مشهور كه خود را بعلي منتسب كرد و در اسلام رخنه نمود) جمعي هم باو گرويدند. ابن السوداء هم تعاليم و تلقينات خود را بآنها آموخت او كردند. ابن عامر كه خبر او را شنيد او را نزد خود خواند و پرسيد كه و چه هستي؟ پاسخ داد مردي از اهل كتاب بوده اسلام را پذيرفتم و خواستم در جوار تو (زير سايه تو) زيست كنم. ابن عامر گفت من درباره تو چيزهائي شنيدهام از اينجا برو و از من دور شو. او هم از آنجا خارج و بكوفه وارد شد. از كوفه هم اخراج شد شد مصر را قصد كرد و در آن كشور رحل اقامت افكند و با پيروان خود آغاز نامهنگاري نمود و بعضي از مردم هم ميان او و پيروان وي رفت و آمد ميكردند. حمران بن ابان با زني در حال عده ازدواج كرده بود عثمان ما بين آن دو جدائي افكند و
ص: 243
او را حد زد و سوي بصره تبعيد كرد. او هم بملازمت ابن عامر (امير) پرداخت. روزي سخن از عامر بن قيس (مرد پرهيزگار و استوار) بميان آمد. امير خواست بديدن او برود. حمران گفت من پيشاپيش ميروم و اوضاع او را تحقيق ميكنم. نزد او رفت او را در حالي ديد كه قرآن ميخواند باو گفت امير ميل دارد ترا زيارت كند او بخواندن قرآن ادامه داد و پاسخي نداد. حمران برگشت و هنگامي كه از در خارج ميشد ابن عامر (امير) داخل شد او بامير گفت اين مرد معتقد است كه آل ابراهيم (قريش كه ابن عامر از آنها بود) نسبت بخود او افضل نيستند. چون ابن عامر وارد شد آن مرد پارسا قرآن را بست و آماده گفتگو گرديد. ابن عامر سخن را چنين آغاز كرد آيا ميل نداري كه نزد ما بيائي (و معاشرت كني). او گفت سعد بن ابي القرحاء مايل معاشرت امراء است (من مايل نيستم). او شرف همنشيني را طالب است گفت آيا ميل نداري ترا بحكومت انتخاب كنيم. گفت حصين بن حر فرمانداري را دوست دارد (من ندارم) گفت آيا ميل داري براي تو زن اختيار كنيم گفت ربيعه بن عسل زنان را دوست دارد. گفت اين مرد (اشاره بحمران كرد) ميگويد كه تو مدعي هستي آل ابراهيم افضل از من نيستند. او (چيزي نگفت) قرآن را باز كرد اين آيه آمد «إِنَّ اللَّهَ اصْطَفي آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْراهِيمَ وَ آلَ عِمْرانَ عَلَي الْعالَمِينَ» خداوند آدم و نوح و خاندان ابراهيم و خانواده عمران را برگزيد و بر جهانيان برتر نمود.
حمران (بسبب آن دروغ) دور شد. پس از مدتي كه در بصره اقامت گزيده بود عثمان باو اجازه مراجعت داد. جماعتي هم همراه وي بودند آنها ضد عامر سخن گفتند و تحريك نمودند (آن مرد پارسا) و گفتند او از خوردن گوشت خودداري و از زناشوئي پرهيز ميكند و در نماز جمعه هم حاضر نميشود. عثمان هم عامر (مرد پرهيزگار) را نزد معاويه روانه كرد (تبعيد) همينكه رسيد نزد معاويه خواني
ص: 244
گسترده شده كه حاوي تريد بود او نشست و مانند اعراب باديهنشين طعام خورد معاويه دانست كه نسبت باو دروغ گفته شده (او گوشت ميخورد). معاويه هم علت تبعيد او را شرح داد. او گفت: اما نماز جمعه كه من در صف آخر حاضر ميشوم و خودنمائي نميكنم و زودتر از همه بيرون ميروم كه اهل صف اول مرا نميبينند اما ازدواج كه من قبل از تبعيد شروع بخواستگاري كرده بودم و بسبب تبعيد زناشوئي من انجام نگرفت. اما پرهيز از خوردن گوشت را از قصابان نميخرم زيرا روزي ديدم قصابي ميشي را ميكشيد و بسلاخخانه ميبرد آنگاه كارد را بر حلقوم آن حيوان نهاد و سرش را بريد من از آن روز از تناول گوشت خودداري كردم. معاويه باو گفت: بشهر خود برگرد گفت: هرگز من بشهري كه مردم آن مرا متهم و بدنام كردهاند برنميگردم. ناگزير در كنار دريا اقامت گزيد گاهي هم معاويه را ميديد و معاويه حاجت او را ميپرسيد او هم ميگفت: هيچ درخواستي ندارم.
چون معاويه اصرار و تكليف را تكرار كرد گفت: ميل دارم گرماي بصره را براي من در اين ديار حاضر كني زيرا هنگام روزه گرفتن در بصره احساس رنج ميكردم و در اينجا رنج و زحمتي نميبينم (مقصود اگر بتواني در تحمل رنج براي من اجر فراهم كن كه در اختيار معاويه نبود)
ص: 245
بيان بعضي از حوادث
در آن سال عثمان بامارت حج پرداخت و در همان سال مقداد بن عمر معروف بابن اسود يار پيغمبر (از شيعيان علي) وفات يافت. وصيت كرده بود كه زبير بر نعش او نماز بخواند. در همان سال طفيل و حصين كه هر دو فرزند حارث بن عبد المطلب بن هاشم بن عبد مناف بودند (عم زاده پيغمبر) و هر دو هم در جنگ بدر و احد شركت كرده بودند وفات يافتند گفته شده آن دو برادر در سنه سي و يك يا سنه سي و دو وفات يافتند.
ص: 246
سنه سي و چهار
اشاره
گفته شده در آن سال جنگ و غزاي «صواري» رخ داد كه پيش از اين بدان اشاره نموديم. در همان سال كسانيكه نسبت بعثمان بدبين و بدخواه بودند با هم مكاتبه و مراسله كرده كه در يك جا جمع شوند و با هم مشورت كنند. آنها بر عثمان شوريده و خشمگين شده بودند.
بيان شرح آن و خبر روز جرعه
پيش از اين نوشته بوديم كه جمعي از اهل كوفه تبعيد شده نزد عبد الرحمن بن خالد بن وليد اقامت كرده بودند. سعيد بن عاص هم هيئتي بنمايندگي نزد عثمان فرستاده بود و آن هيئت در سال يازدهم خلافت عثمان رفته بود. سعيد هم پس از يك سال از امارت خود اشعث بن قيس رابري و نسير عجلي را بهمدان و سائب بن اقرع را باصفهان و مالك بن حبيب را بماه (نهاوند) و حكيم بن سلام خزامي را بموصل و جرير بن عبد اللّه بقرقيسيا
ص: 247
و سلمان بن ربيعه را بدربند بامارت و ايالت منصوب نمود. قعقاع بن عمرو را هم فرمانده سپاهيان (دربند) كرد. عتيبة بن نهاس را هم بحلوان فرستاد كوفه از امراء و رجال و رؤساء تهي گرديد. يزيد بن قيس ضد عثمان قيام و خلع او را اعلان كرد. اتباع او هم كساني بودند كه ابن السوداء (ابن سبا مشهور كه شرح حال او گذشت) با آنها مكاتبه (دعوت و تبليغ) داشت قعقاع بن عمرو او را بازداشت (يزيد بن قيس را) او گفت: ما فقط عزل سعيد را ميخواهيم. گفت اگر فقط همين درخواست را داري كه باكي نيست آنگاه او را آزاد كرد. يزيد هم با تبعيدشدگان (خبر آنها گذشت) مكاتبه و آنها را نزد خود دعوت كرد. اشتر و كسانيكه نزد عبد الرحمن تبعيد شده بودند سوي او شتاب كردند و اشتر سبقت كرد ناگاه روز جمعه بدون خبر مالك اشتر بر در مسجد ايستاد و گفت من از طرف امير المؤمنين (عثمان) آمدهام عثمان از سعيد درباره زنان شما (سرشماري) هر يكي صد درهم مطالبه و مؤاخذه و او را وادار كرده كه رجال و امراء امتحان داده را بمحل خود برگرداند. او ادعا ميكند كه املاك شما باغهاي خاص و خالصه قريش است. مردم شوريدند و شتاب كردند و باو گرويدند ولي خردمندان آنها را از آشوب و خلاف منع و نهي كردند. هيچ كس پند آنها را نميپذيرفت يزيد (بن قيس) هم رسيد و دستور داد جار بكشند كه هر كه مايل باشد سعيد را برگرداند (عزل كند) بما ملحق شود.
اشراف و اعيان و خردمندان قوم در مسجد ماندند. عمرو بن حريث هم نايب سعيد (امير) بود بر منبر فراز گشت و پس از حمد و سپاس مردم را باتحاد و ترك مخالفت و غز دعوت تمرد. قعقاع باو گفت:
آيا ميخواهي سيل را از مجراي خود برگرداني. هيهات (دور باد) اين شورش خاموش نخواهد شد مگر با ضرب شمشير. بيم آن ميرود كه شمشيرها آخته
ص: 248
و شاخها بهم نواخته شود (كنايه از پيچيدن شمشيرها و نواختن و در هم زدن آنها هنگام جنگ). بيم آن ميرود كه مردم مانند درختهاي طوفان زده درهم و برهم بريزند.
آنها آرزوي چنين روزي را دارند خداوند او را (سعيد) برنگرداند. هرگز تا ابد تو بردبار باش. او هم از آنجا بخانه خود رفت و آرام نشست. يزيد بن قيس هم عده خود را بمحل «جرعه» سوق داد و آن محل نزديك قادسيه بود.
اشتر (مالك) هم با او بود. سعيد بن عاص هم رسيد و نزد آنها رفت. آنها گفتند ما با تو كاري نداريم و حاجت گفتگو هم نيست. او گفت بهتر اين بود كه يك مرد بنمايندگي نزد امير المؤمنين روانه كنيد.
نزد من هم يك نماينده ميفرستادند آيا هزار مرد كه خردمند باشند اقتضا دارد كه همه با هم نزديك مرد بروند؟ (خلاف عقل است) سپس از آنجا مراجعت كرد. ناگاه ديدند كه غلام او خشمگين و آماده نبرد است كه ميگويد بخدا حق اين نبود كه سعيد برگردد و آرام باشد (بلكه اينها را سركوبي كند). مالك اشتر او را كشت (غلام را) سعيد هم از آنجا سوي عثمان شتاب كرد همينكه رسيد خبر واقعه را باو داد و گفت آنها عزل مرا ميخواهند و نصب ابو موسي اشعري را بجاي من درخواست ميكنند. عثمان هم نوشت اما بعد من هر كسي را كه شما اختيار ميكنيد بامارت شما منصوب ميكنم و سعيد را از امارت شما معاف داشتهام.
بخدا سوگند من شرف خود را هدف شما ميكنم (تا بخواهيد دشنام بدهيد) نهايت كوشش را براي اصلاح حال شما بكار خواهم برد. صبر و بردباري خود را بشما وام ميدهم (شكيبا خواهم بود). هر چيزي را هم نميخواهيد جز طاعت خداوند بمن پيشنهاد كنيد من آن را دفع خواهم كرد. هر چه اكراه داريد از شما رفع و بجاي آن هر چه دوست ميداريد قرار گرفته تا ديگر بهانه نداشته باشيد و خداوند هم در مؤاخذه من حجتي نداشته باشد ما هم همانطور كه بما دستور داده شده بردبار
ص: 249
خواهيم بود تا شما بمرام خود برسيد.
بعضي از امراء كه نزديك كوفه بودند از محل امارت و حكومت خود بكوفه بازگشتند. جرير از قرقيسيا و عتبة بن نهاس از حلوان مراجعت كردند. (كه با شورشيان همراه باشند).
ابو موسي هم خطبه كرد و آنها را بادامه طاعت و لزوم اتحاد دعوت كرد كه همه مطيع عثمان باشند. آنها هم قبول كردند و باو گفتند: تو پيشنماز ما باش كه نماز بخوانيم. او گفت: هرگز مگر اينكه شما همه مطيع عثمان باشيد آنها گفتند: آري او هم امام جماعت شد و نماز خواند. امراء (قبلي) او هم نزد او رفتند و او باز آنها را بمحل امارت خود فرستاد.
گفته شده: علت اجتماع و شورش روز «جرعه» اين بود كه گروهي از مسلمين جمع شده اعمال و كارهاي عثمان را انتقاد كردند پس از آن تصميم گرفتند كه عامر بن عبد اللّه تميمي عنبري را كه عامر بن عبد القيس بود بنمايندگي نزد عثمان بفرستند. او هم رسيد و بر عثمان وارد شد و گفت: جمعي از مسلمين گرد آمده و در كارهاي تو بحث نمودند. آنها باين نتيجه رسيدند كه تو مرتكب خطاهاي بزرگ شدهاي. از خدا بينديش و توبه كن. عثمان گفت: اين را ببينيد چگونه با من سخن ميراند. مردم ميگويند او قاري (قرآن) است (دانا و خردمند) او نزد من ميآيد و در كارهاي خدا گفتگو ميكند و حال اينكه او نميداند خدا چه و كجاست؟ عامر گفت: من خدا را نميشناسم و نميدانم كجاست؟ عثمان گفت آري تو بخدا سوگند خدا را نميشناسي و نميداني كجاست؟ گفت: آري بخدا ميدانم كه خداوند در مرصاد است (انتقام با عدل) خدا آماده كيفر تو ميباشد. عثمان ناگزير معاويه و عبد اللّه بن سعد و سعيد بن عاص و عمرو بن عاص و عبد اللّه بن عامر را (از محل خود) احضار و با آنها مشورت كرد. بآنها گفت: هر مردي مشاور و وزير و نيكخواه و نصيحت گو
ص: 250
دارد. شما وزراء و نصيحت گو و مورد اعتماد و وثوق من هستيد. مردم هم آنچه را ميدانيد كردهاند (شوريدهاند). آنها از من درخواست كردهاند كه من امراء و حكام و عمال خود را عزل كنم. از آنچه خود مردم نميخواهند صرف نظر نمايم و هر چه بخواهند انجام دهم. شما بكوشيد كه عقيده خود را بگوييد. ابن عامر با او گفت من اي امير المؤمنين عقيده دارم كه مردم را سرگرم جهاد كني تا از سرزنش تو منصرف و مشغول كار ديگري باشند آنگاه نسبت بتو خوار (و مطيع) خواهند بود.
آنها در جهاد جز شخص تو كسي را در نظر نميگيرند. آنها گرفتار مهتري اسب يا شيش پوستين خود خواهند بود سعيد گفت: درد را درمان و عضو فاسد را قطع كن. هر قومي سركرده و پيشوا دارند تو سران آنها را بكوب آنها پراكنده ميشوند كه اگر سركوبي شوند هرگز قادر بر تجمع (و شورش نخواهند بود) عثمان گفت راي همين است و بس (من اين عقيده را ميپسندم). معاويه گفت: من چنين معتقد هستم كه امراء لشكر را بامارت منصوب و مهرباني كني. هر اميري عده و قوم خود را رام خواهد كرد. من هم اهل شام را آرام و آسوده خواهم داشت. عبد الله بن سعد گفت: مردم طماع و پولپرست هستند. اين مال موجود را بآنها بده دل آنها با تو خواهد بود. بعد از همه عمرو بن عاص برخاست و گفت: اي امير المؤمنين. تو بني اميه را بر مردم تحميل كردي. هر چه آنها گفتند تو هم گفتي و هر چه آنها كردند تو هم كردي يا هر چه تو گفتي و كردي آنها گفتند و كردند. يا خود را تعديل يا كناره گيري كن. اگر چنين نكني تصميم بگير و آماده (كارزار) باش. عثمان گفت: آيا شپش پوستين تو كم شده (كه گرفتار كار خود باشي و در چنين امري مداخله نكني) آيا اين عقيده را از روي جد و عزم ابراز ميكني؟ عمرو خاموش شد و مشاورين
ص: 251
پراكنده شدند. بعد عمرو باو گفت: اي امير المؤمنين تو نزد من گراميتر و بزرگتر هستي ولي من دانستم كه دم در كساني هستند (جواسيس) كه خبر گفتگوي ما را بمردم خواهند رسانيد من خواستم عقيده مرا بدانند كه بمن اعتماد كنند آنگاه من بتو نيك خواهم گفت و بلا را از تو دفع خواهم كرد. عثمان امراء و حكام (احضار شده) را بجاي خود برگردانيد و بآنها دستور داد كه دستههاي لشكري را تجهيز كنند و براي جهاد بفرستند (كه سرگرم باشند) و نيز تصميم گرفت كه جيره و مواجب آنها را منع كند تا كاملا اطاعت نمايند. سعيد را هم باز بكوفه (بر رغم مردم) برگردانيد.
مردم كه در «جرعه» بودند با او روبرو شدند كه او را از همانجا برگردانيد كه پيش از اين شرح آن ذكر شد. ابو ثور حدائي گويد: من نزد حذيفه و ابو مسعود انصاري در مسجد كوفه نشسته بودم كه حادثه «جرعه» رخ داد. ابو مسعود گفت: من چنين ميبينم كه اين شورش خاموش نميشود مگر اينكه بخونريزي منتهي شود. حذيفه گفت: بخدا سوگند فتنه خاموش خواهد شد و باندازه يك شاخ خون حجامت نخواهد ريخت. من خطري نميبينم. هر چه هم ميگويم از پيغمبر آموختهام. چنين هم شد كه سعيد بدون خونريزي نزد عثمان برگشت (خبر آن گذشت) ابو موسي هم امير شد. عثمان هم بحذيفه فرمان داد كه بجنگ و غزاي دربند برود. او هم سوي دربند لشكر كشيد.
ص: 252
بيان آغاز توطئه قتل عثمان
در همان سال بعضي از ياران پيغمبر بيكديگر نامه نوشتند كه همه نزد ما بر گرديد كه جهاد اينجاست، مردم هم گناهان بزرگ عثمان را شمردند و بدترين دشنامها را كه ممكن است بكسي داده شود باو دادند. هيچ يك از ياران هم آن ناسزا و فحش را انكار نميكردند و مانع دشنام و بدگوئي نسبت باو نميشدند مگر زيد بن ثابت و ابو اسيد ساعدي و كعب بن مالك و حسان بن ثابت. (كه آنها از او دفاع ميكردند).
مردم همه جمع شدند و با علي بن ابي طالب (در فساد عثمان) مذاكره و اعتراض كردند علي هم نزد عثمان رفت و گفت: مردم نزد من آمده و درباره تو سخن گفتند.
من بخدا نميدانم (در حيرتم) بتو چه بگويم. آيا چيزي بگويم كه تو آنرا نميداني يا راهي بنمايم كه تو جاهل آن باشي. تو خود همه چيز را ميداني و خبر همه چيز قبل از ما بتو رسيده چيزي نيست كه از تو پوشيده باشد. ما هم در نهان چيز تازه كه بر تو مكتوم باشد مطرح نكردهايم و رازي هم بخود اختصاص ندادهايم كه از تو پنهان باشد. تو هم يار پيغمبر بودي و از او (حضرت او) سخن (حديث) شنيدي و داماد
ص: 253
او هم شده بودي. فرزند ابي قحافه (ابو بكر) در خلافت از تو احق و اولي نبود همچنين فرزند خطاب (عمر) در نكوكاري (و مردم داري) از تو اولي و احق نبوده و تو برسول الله نزديكتر بوده و هستي زيرا تو خويش و داماد پيغمبر هستي كه آنها باين مرتبه نرسيدند. هر دو هم بر تو (در نكوكاري) سبقت نداشتند اللّه اللّه- بر نفس خود حذر كن و بينديش. بخدا سوگند كه تو از فرط كوري چيزي نميبيني و از شدت جهل راه را پيدا نميكني و حال اينكه راه راست نمايان است و علايم دين كه رهنماي تو باشد بر پاست. بدان اي عثمان. بهترين خلق خدا نزد خدا پيشواي دادگر و رهنماي هدايت جو ميباشد. افضل خلق كسي باشد كه سنت آشكار را احيا و بدعت را زايل كند. بخدا سوگند همه چيز آشكار و نمايان است هم سنتها ظاهر و معلوم است و هم بدعتها (براي پرهيز) معلوم است. هر دو (سنت و بدعت) علامت و نشان بارز و شاخص دارد. بدترين خلق خدا هم نزد خدا يك پيشواي ستمگر است كه خود گمراه شده و هم پيروان خود را گمراه كرده. كه سنت آشكار را نابود كرده و بدعتي را كه متروك بوده زنده نموده. من از پيغمبر شنيدم كه ميفرمود:
روز قيامت پيشواي ستمگر بدون يار و ياور كشيده (براي حساب و عذاب) هيچكس عذر او را قبول نخواهد كرد.
او را يكسره بدوزخ مياندازند. او در جهنم بر خود ميپيچد و مانند آسيا ميگردد سپس در قعر جهنم فرو ميرود. من بتو پند ميدهم و بر حذر ميكنم از خشم و انتقام خداوند كه عذاب خدا بسي سخت و دردناك خواهد بود. من ترا از اين بر حذر ميكنم كه امام و پيشواي اين امت باشي كه بخواري كشته شود و باب قتل و قتال را بروي مردم تا روز واپسين بگشايد و كارها را در هم و برهم بگذارد و مردم را دسته دسته پراكنده كند و همه را در حال اختلاف كور و گمراه نمايد بحديكه از حق كور شوند زيرا باطل حق را مستور كرده آنگاه آنها در گرداب باطل افتاده
ص: 254
مانند موج در حال تلاطم و اضطراب خواهند بود. حيران و سرگردان خواهند ماند. عثمان گفت: ما هر چه گفته شده بخوبي ميدانيم و گفته آنها (مسلمين) بگوشم رسيده است.
بخدا سوگند اگر تو بجاي من بودي هرگز ترا توبيخ و ملامت نميكردم و ترا تسليم آنها نمينمودم. بر تو هم اعتراض نميكردم بلكه صله رحم و حق خويشاوندي را بجا ميآوردم. زيرا تو (اگر جاي من بودي) جز اينكه رخنهها را بستي و تدارك كردي و جز اينكه آوارگان و درماندگان را پناه دادي و عمالي را مانند عمال و امراء عمر بكار گماشتي كار ديگري نكرده بودي (يعني من چنين كردهام و اگر تو جاي من بودي كار تو هم چنين بود و در خور انتقاد و سرزنش نميبود) ترا بخدا اي علي آيا ميداني كه مغيرة بن شعبه در راس كاري نيست. گفت (علي) آري.
گفت (عثمان) آيا ميداني كه عمر او را بكار گماشته بود؟ گفت آري.
چرا مرا ملامت ميكني اگر ابن عامر را بجاي او ميگمارم كه خويش من است (باين معني هم عمر خويش خود را ميگماشت). علي گفت: عمر هر كه را بكار ميگماشت خود پا بر سر او ميگذاشت (كه حركت خلاف نكند) و اگر اندك چيزي و لو يك حرف باشد درباره او ميشنيد او را جلب و بازخواست و سخت تعقيب و تنبيه ميكرد و تو چنين نميكني.
تو ضعيف هستي و نسبت بخويشان ارفاق و گذشت ميكني.
عثمان گفت: آنها خويشان تو هم هستند.
علي گفت: آري، خويشي نزديكي هم دارند ولي ديگران افضل از آنها و احق و اولي هستند.
عثمان گفت: آيا ميداني كه عمر معاويه را بامارت برگزيد؟ من هم او را
ص: 255
تثبيت كردم. علي گفت: ترا بخدا از تو ميپرسم آيا اين را ميداني كه معاويه از عمر بيشتر از يرفأ غلام عمر ميترسيد؟ گفت آري. علي گفت ولي معاويه اكنون بدون مشورت و امر تو كارها را انجام ميدهد و بمردم ميگويد عثمان چنين دستور داده تو هم آگاه ميشوي و درباره او كاري نميكني بلكه كارهاي (زشت) او را هم تغيير نميدهي. سپس علي از نزد عثمان برگشت. عثمان هم بدنبال او خارج شد و يكسره رفت و بر منبر نشست و گفت:
اما بعد هر چيزي آفتي (دشمني) دارد و هر كاري هم ممكن است عيب و نقص داشته باشد. آفت و بليه اين ملت و عيب و ننگ اين كار هم بودن جمعي عيبجو و بيهوده گو ميباشد.
آنها همواره طعنه (انتقاد) ميكنند و هر چه شما دوست داريد (موافق عقيده و ميل شما) بر وفق مذاق و مرام شما آشكار ميكنند و ميستايند و هر چه بحال شما بد باشد پنهان ميكنند و زشتي را بشما نميگويند.
آنها درباره شما چنين ميگويند اين مردم مانند شترمرغ هستند دنبال هر پيش آهنگ بد آواز ميروند كه آنها را از مراتع و منابع زندگاني دور ميكند چون با راهنمائي او دچار گمراهي و سختي ميشوند ناگزير تن بزندگاني بد ميدهند.
آب گل آلود و تلخ و ناگوار مينوشند و معيشت بد را تحمل ميكنند زيرا پيش آهنگ (گم راه) آنها را بدان سختي دچار كرده است. (كنايه از شنيدن انتقاد مخالفين) آنها در پيروي از گمراهان دچار مشكلات كار ميشوند. شما نسبت بمن عيبجوئي ميكنيد و حال اينكه اين عيبجوئي را نسبت بفرزند خطاب نميكرديد زيرا او شما را با پاي خود لگد ميزد و با دست خويش ميزد و خرد ميكرد. با زبان خويش هم ريشه شما را ميكند، شما هم ناگزير مطيع و خوار ميشديد خواه رفتار او بدلخواه شما و خواه باجبار و اكراه. من هم براي شما نرم و بردبار شدهام. دوش خود را
ص: 256
براي سواري شما آماده كردم. دست و زبان خود را از آزار شما كوتاه كردم.
شما هم گستاخ و جسور شديد. بخدا سوگند من با فزوني ياران گراميتر و بياري آنان نزديكتر هستم. ياران من بيشترند و من در گفتن شايستهتر هستم.
بيائيد نزد من تا بدانيد. من هم براي شما (سركوبي شما) مردمي در خور شما آماده كردهام و براي شما بيش از آنچه تصور كنيد مستعد شدهام. من دندان خود را براي شما نمايان كردهام (كنايه از پيدا شدن دندان درنده كه آماده حمله ميشود) شما باعث شدهايد كه من من اين خوي را آشكار كنم و حال اينكه من اين خلق و خوي را نداشتم و در ابراز آن ماهر نبودم.
شما سبب شدهايد كه من سخني را كه عادت بآن نداشتم بر زبان برانم (تهديد) زبانهاي خود را نسبت بمن كوتاه كنيد. از انتقاد و طعن و عيبجوئي نسبت باولياء امور و حكام و امراء خود بپرهيزيد. (خودداري كنيد). من از شما (تنبيه شما) خود داري خواهم كرد. هر كه هم با شما چنين باشد حتي اگر اين سخن و منطق را بكار ببندد بايد از او خشنود باشيد. هان بگوييد كدام حق شما را پامال كردهام.
(از دست شما رفته) بخدا سوگند من كوتاهي نكردهام و بهمان اندازه كه ديگران قبل از من اجتهاد كرده بودند (دو خليفه) من اجتهاد كردهام و بحق رسيدهام.
شما قبل از اين نسبت بسلف من اعتراض و انتقاد نداشتيد و ميان شما هم اختلاف و ستيز نبود و بر آنها نميشوريديد. آنگاه مروان بن حكم برخاست و گفت اگر حكم ميان ما و شما بايد باشد كه آن شمشير است و بس. بخدا سوگند جز تيغ حكمي نخواهد بود. ما و شما چنين هستيم كه شاعر گفته.
فرشنا لكم اعراضنا فنت بكممغارسكم تبنون في دمن الثري يعني ما عرض و شرف خود را براي شما گسترانيديم (خود كرديم و در اختيار
ص: 257
شما گذاشتيم. نجابت و بردباري كرديم شما هم مغتنم شمرده ريشههاي خود را فرو برده و بناي خويش را در آثار (دمنهها) خاك ما بر پا نموديد. (كنايه از اغماض خود و گستاخي مخالف). عثمان گفت: خاموش باش تا دچار خاموشي نشوي.
بگذار من با ياران خود سخن بگويم. منطق و گفتن تو در اين خصوص چه معني دارد؟ من بتو نگفته بودم كه تو هرگز نطق مكن و چيزي مگو؟ مروان ساكت شد و عثمان از منبر فرود آمد. سخن او موجب خشم مردم و افزايش دشمني و شدت كار و هيجان و شورش گرديد.
ص: 258
بيان بعضي از حوادث
در آن سال عثمان بامارت حج سفر كرد. در همان سال هم كعب الاحبار درگذشت. او كعب بن ماتع بود كه در زمان عمر اسلام آورد. در همان سال ابو عبس عبد الرحمن بن جبر انصاري كه در جنگ بدر شركت كرده بود وفات يافت. مسطح بن اثاثه مطلبي بسن پنجاه و شش سال هم درگذشت. گفته شده:
او زنده ماند و در جنگ صفين هم با علي بود و بيشتر راويان اين روايت را درست ميدانند و بايد صحيح باشد او هم از جنگجويان بدر بود. عبادة بن صامت انصاري هم در آن سال وفات يافت. او شاهد بيعت عقبه و نقيب (افسر سركرده) در جنگ بدر همچنين عاقل بن بكير از مجاهدين بدر بود در آن سال وفات يافت.
ص: 259
آغاز سال سي و پنج
اشاره
گفته شده در اين سال اهالي مصر (كه ضد عثمان شوريده بودند) از مصر بمحل ذي خشب روانه شدند. اهالي عراق (كه شوريده بودند) هم در محل ذي مروة تجمع نمودند. سبب آن اين بود كه عبد اللّه بن سبأ يهودي (خبر او گذشت) از اهل صنعاء كه مادرش سياه بود در خلافت عثمان اسلام را پذيرفت و مدتي در حجاز ميزيست تا آنكه ببصره رفت و از آنجا بكوفه سپس شام را قصد كرد و در تمام آن مدت بگمراه كردن مردم ميكوشيد ولي رستگار نشد و اهل شام او را تبعيد كردند او هم بمصر رفت و در آنجا اقامت گزيد.
بمردم مصر ميگفت: من از اين درشگفتم كه مردم رجعت عيسي را تصديق ميكنند ولي رجعت محمد را باور نميكنند (زنده شدن و برگشتن بعد از مرگ). او اساس اين عقيده را كه رجعت باشد طرح و بر آن بنا نمود و آنها هم پذيرفتند. بعد از آن گفت هر پيغمبري بايد وصي داشته باشد و علي وصي محمد است كيست كه ستمگر و بدتر از اين باشد كه وصيت رسول را نپذيرد بلكه ضد وصي او قيام و حق او را سلب و غصب كند بنابر اين عثمان اين حق را بدون استحقاق از علي غصب كرده. شما
ص: 260
برخيزيد و بر اولياء امور بشوريد و امراء را طعن و لعن كنيد و امر بمعروف و نهي از منكر را وظيفه خود بدانيد كه مردم را سوي خود نزديك خواهيد كرد. او مبلغين و داعيان خود را همه جا فرستاد و مردم شهرستانها را گمراه كرد مردم هم از همه جا با او مكاتبه و مراسله كردند و در خفا عقيده او را تأييد نمودند و آن عقيده را همه جا منتشر كردند، آغاز عيبجوئي و انتقاد كار حكام و امراء را نمودند اهل هر شهري باهل شهر ديگر مينوشتند و انتقاد را در همه جا منتشر كردند تا آنكه بمدينه هم رسيد. تمام مملكت را پر از هاي و هوي و عيبجوئي و انتقاد نمودند. مردم هر شهري ميگفتند ما از رنج آنها كه شكايت دارند آسوده هستيم.
فقط خدا آنها را مبتلا كرده است مگر اهل مدينه كه چون بر شكايت و انتقاد آنها آگاه شدند نزد عثمان رفتند و گفتند: اي امير المؤمنين خبري از وضع و حال (و رنج) مردم رسيده آيا بتو هم نرسيده است (آيا خبر داري) گفت: نه بخدا. هيچ خبر جز سلامت و آسايش مردم بمن رسيده شما هم همه با من شريك هستند (در كار خلافت) شاهد و ناظر مردم ميباشيد با شما مشورت ميكنم و از شما راي و عقيده ميخواهم كه چه بايد كرد؟
گفتند: ما اين عقيده را داريم كه تو چند شخص مورد اعتماد و وثوق را بولايات بفرستي تا آنها تحقيق و تفتيش كرده خبر صدق را بتو بدهند. عثمان هم محمد بن مسلمه را نزد خود خواند و بكوفه روانه كرد. اسامه بن يزيد را هم ببصره و عمار بن ياسر را بمصر و عبد اللّه بن عمر را بشام فرستاد. چند تن ديگر از رجال را هم بجاهاي ديگر روانه كرد (براي اطلاع بر اوضاع) همه برگشتند غير از عمار و آنها قبل از او رسيدند و گفتند: چيزي كه قابل اعتراض و انتقاد باشد نديدهاند. آنها همه گفتند:
ايها الناس ما چيزي كه در خور اعتراض باشد نديدهايم. بزرگان مسلمين و عموم رعايا چيزي نگفته و انتقاد نكردهاند نه خواص و نه عوام. عمار هم باندازه در
ص: 261
مراجعت تأخير كرد كه همه گمان كردند او كشته شده ناگاه نامه از عبد اللّه بن ابي سرح رسيد كه در آن نوشته بود: مخالفين عمار را با خود همراه و هم عقيده كردهاند و باو گرويدهاند يكي از متابعين او عبد اللّه بن السوداء (ابن سبا) ميباشد.
همچنين خالد بن ملجم و سودان بن حمران و كنانه بن بشر (بعمار گرويدند). عثمان بمردم شهرها نوشت: اما بعد من عمال و حكام خود را در هر چند وقت و در وقت موسم (حج و عيد و غيره) احضار و بازخواست ميكنم. اهل مدينه هم بمن اطلاع دادهاند كه بعضي (از عمال) ستم ميكنند و دشنام ميدهند و مردم را ميزنند اگر چنين باشد هر كه شكايت داشته باشد نزد من آيد و بگويد تا حق او گرفته شود.
حتي اگر آن حق نزد من باشد بايد از من يا عمال من مطالبه و اخذ شود يا اينكه عفو كنيد كه خداوند بخشندگان را پاداش ميدهد «وَ تَصَدَّقْ عَلَيْنا إِنَّ اللَّهَ يَجْزِي الْمُتَصَدِّقِينَ». چون اين نامه در شهرستانها خوانده شد مردم شنيدند و براي عثمان دعا كردند و بر او درود گفتند. عثمان بحكام و امراء در سراسر مملكت نوشت كه در موسم (حج و غيره) نزد من بيائيد آنها هم هنگام موسم رسيدند. عبد اللّه بن عامر و عبد اللّه بن سعد و معاويه بودند.
او آنها را در خلوت خود براي مشورت دعوت كرد. سعيد بن عاص و عمر
[؟]
هم با آنها در مشورت شركت داد (در موسم بودند). او بآنها گفت: واي بر شما اين شكايات و تحريكات چيست؟ بخدا من از اين ميانديشم كه هر چه درباره شما و ضد شما گفته شده راست باشد. اين كار بسته نميشود جز بدست من (انجام نمي- گيرد يا اصلاح نميشود و عين عبارت سر بستن است) آنها گفتند: مگر تو عده براي بازرسي نفرستاده بودي؟ آيا آن بازرسان وضع و حال عوام را شرح ندادند (كه همه آسوده هستند) آيا نمايندگان تو نزد تو بازنگشتند در حاليكه يك شخص هم بآنها چيزي نگفته (و شكايت نكرده). بخدا سوگند آنها (شاكيان و منتقدين) راست
ص: 262
نگفتند و پرهيزگار نبودند و اين كار (شكايت) هيچ اصل و اساس ندارد روا نباشد كه با صرف شايعات تو ما را مؤاخذه كني. گفت: بگوييد راي و عقيده شما چيست؟
سعيد گفت: اينگونه كارها و حوادث در خفا جاري ميشود كه مردم آنها را مايه گفتگو و اعتراض قرار ميدهند. چاره اين كار اين است كه تو آنها را (كسانيكه شكايت دارند يا مبتلا شدهاند) نزد خود بخواني و اگر جرمي ثابت شود مرتكب جرم را بكش و ريشه فتنه را بكن. عبد اللّه بن سعد گفت: هر چه بايد از مردم بگيري (بحق) بگير و هر چه مردم مستحق آن هستند بآنها بده اين نحو رفتار براي آنها بهتر است تا آنكه آنها را بحال خود واگذار كني (بحال هرج و مرج بدون رسيدگي) معاويه گفت: تو مرا بولايت منصوب و امير قوم نمودي از آن قوم كه من اميد آنها هستم هرگز خبر بد بتو نميرسد هر چه هست خير و رفاه است. آن دو امير ديگر خود بهتر از من بمحل امارت خود آشنا هستند و خود وضع محل را شرح ميدهند.
عقيده من اين است كه بايد ادب را بخوبي بكار ببريم (مردم را بيك صورت پسنديده تاديب كنيم). عمرو (بن عاص) گفت من چنين ميبينم كه تو نسبت بمردم آسان گرفتي و بياندازه نرم و بردبار شدي و مهار آنها را رها كردي تو غير از آنچه عمر بكار ميبرد بكار بردي (سهل انگاري) من معتقد هستم كه تو راه دو يار خود را طي كني (برفتار دو خليفه رفتار كني). آنجا كه بايد سخت بگير سخت بگير و آنجا كه بايد آسان بگيري آسان بگير (هر چيزي بجاي خود) عثمان گفت: هر چه شما گفتيد و راي داديد من شنيدم و مشورت شما را پذيرفتم. هر كاري راهي دارد كه بايد از در آن داخل شد. هر چه بايد بر سر اين ملت نازل شود حتما خواهد آمد و من از آن ميترسم. هر دري كه براي منع بلا بسته شود باز ميگردد و كسي قادر بر دفع آن نميباشد. اگر در فتنه و شر و بلا باز شود براي كسي حجت و عذر نخواهد ماند (مقدر اين است) خدا ميداند كه من در كارهاي نيك براي خير و رستگاري
ص: 263
اين امت كوتاهي نكردهام. آسياي فتنه و فساد در حال گردش است.
خوشا بحال عثمان اگر بميرد و دست بتحريك فتنه نزند و مسبب فتنه نشود.
اگر من بميرم مردم آرام خواهند شد. شما حق مردم را بمردم بدهيد. اگر حق خداوند تباه شود شما در حفظ حق خدا دو روئي و سهلانگاري مكنيد.
عثمان بانجمن شوري پايان داد و معاويه با امراء ديگر راه خود را گرفتند چون راه را پيمودند حادي (آوازه خوان و ساربان كه با نغمه او قافله راهپيمايي ميكند و غالبا شاعر و دانا ميباشد) گفت:
قد علمت ضوامر المطيو ضمرات عوج القسي
ان الامير بعده عليو في الزبير خلف رضي
و طلحة الحامي لها ولي
يعني: چهارپايان (مركوب چابك) لاغر و آن لاغرها كه مانند كمانهاي كج هستند (كنايه از شترهاي جمازه سريع السير كه لاغر اندام و مانند كمان هستند) آنها (مقصود راكبين آنها) ميدانند كه امير بعد از او (بعد از عثمان علي خواهد بود و اگر زبير باشد كه او هم يك جانشين خلف است كه موجب خشنودي خواهد بود طلحه هم كه حامي (اسلام يا خلافت) در خور آن ميباشد (لايق خلافت) كه ولي هم هست. كعب باو گفت (بحادي) دروغ گفتي. كسي كه بعد از عثمان (خليفه) خواهد بود همان مردي كه بر استر اشهب (سفيد و سياه) سوار است مقصود او معاويه است. معاويه هم از همان روز بطمع خلافت افتاد. چون عثمان (از سفر حج) بمدينه وارد شد علي و طلحه و زبير را نزد خود خواند كه معاويه هم نزد او بود معاويه پس از حمد و ستايش خداوند گفت: شما ياران پيغمبر و برگزيدگان خلق خداوند هستيد و شما ولي امر اين امت هستيد هيچكس غير از شما بخلافت طمع نميكند شما هم رفيق خود را (عثمان) انتخاب كرديد و آن انتخاب بدون طمع و تهديد
ص: 264
انجام گرفت او هم پير شده و قسمت او درنورديده شده و اگر عجز و ناتواني ناشي از سالخوردگي را انتظار داشته باشيد كه آن هم نزديك است با اينكه من اميدوارم كه او نزد خدا گراميتر از اين خواهد بود كه دچار عجز (و خرف) شود منهم درباره شما گفتگو و شايعاتي شنيدهام (كه شما طالب خلافت و نامزد آن هستيد) اگر چنين باشد من خودم حاضرم دست بيعت را بشما بدهم شما مردم را باين طمع گستاخ مكنيد كه اگر آنها در اين كار مداخله كنند و مسلط شوند (خليفه عزل و نصب كنند) بخدا سوگند شما بآن نخواهيد رسيد و اگر بشما داده شود از شما هم بآساني گرفته ميشود و (خلافت) بشما پشت خواهد كرد.
علي گفت: اي مادرمرده ترا باين امر چه كار: (خطاب بمعاويه) او (معاويه) گفت: تو بمادرم چه كار داري؟ او از مادرهاي شما بدتر و پستتر نيست. او اسلام آورد و با پيغمبر بيعت كرد. تو جواب مرا درباره عثمان بده. عثمان گفت: برادر زاده من راست ميگويد (از بني اعمام عثمان).
من بشما ميگويم چگونه بخلافت رسيدم و من ميگويم كه دو يار من قبل از من بخود ظلم كرده بودند (دو خليفه قبلي) هر چه هم از آنها بروز كرد در راه خدا بود (پرهيز آنها از نصب خويشان بامارت). من ميدانم و ديدهام كه پيغمبر بخويشان خود رسيدگي ميكرد و بآنها ميبخشيد (و مقرب ميداشت). من هم داراي عائله هستم بدين سبب دست بمال (مسلمين) بردهام تا بتوانم معيشت خود را اداره كنم و قادر بر زندگاني باشم اگر تصرف مرا در بيت المال خطا و گناه ميدانيد آن مال را بستانيد و برگردانيد و من تابع امر شما خواهم بود.
آنها گفتند نيك گفتي و صواب همين است تو بعبد اللّه خالد بن اسيد پنجاه هزار دادي بمروان هم پانزده هزار بخشيدي (درهم) آن مبلغ را از آنها پس بگير سپس آنها با خشنودي از نزد عثمان خارج شدند.
ص: 265
معاويه بعثمان گفت: بيا با من بملك شام برويم كه اهل شام طاعت خود را ادامه ميدهند و من ميترسم كه مردم بر تو هجوم كنند و تو طاقت دفاع نداشته باشي.
گفت: (عثمان) من جوار پيغمبر را بچيز ديگر تبديل نميكنم (نميفروشم) حتي اگر رگ گردنم را قطع كنند. گفت: (معاويه) پس من براي حمايت تو لشكر ميفرستم كه در همين جا اقامت كنند تا اگر حادثه ناگوار رخ دهد از تو دفاع كنند.
گفت: من همسايگان پيغمبر را دچار زحمت و تنگدستي نخواهم كرد (بسبب اقامت لشكر و كم شدن خواربار). معاويه گفت: بخدا سوگند ترا خواهند كشت (ترور خواهند كرد) و بر تو هجوم خواهند برد. عثمان گفت: «حسبي اللّه و نعم الوكيل» خداوند كه بهترين وكيل و حامي من است براي من كافي خواهد بود بعد از آن معاويه از نزد عثمان رفت و بر جمعي از مهاجرين گذشت كه علي و طلحه و زبير ميان آنها بودند. عثمان لباس سفر پوشيده بود او نزد آنها ايستاد و گفت: شما همه ميدانيد كه اين كار (رياست و زمامداري) مورد كشاكش و غلبه مردم بوده تا آنكه خداوند پيغمبر خود را بعثت فرمود.
مردم هم از حيث سوابق و تقدم و اجتهاد براي احراز مقام در كشمكش و ازدحام بودند هر كه غالب ميشد اين كار باو سپرده و واگذار ميشد و مردم هم مطيع قوي و غالب بودند.
ولي اكنون هر كه طالب دنيا باشد و براي احراز مقام دنيوي جانفشاني ميكند خداوند اين مقام را از او سلب و بمستحق آن واگذار ميكند. خداوند در تبديل و تغيير احوال (و انتقال خلافت و ملك) تواناست. من نزد شما يك پير سالخورده گذاشتهام شما درباره او سفارش كنيد و خود هم او را ياري كنيد كه شما (بسبب اين ياري) از او خوشبختر خواهيد شد. سپس آن جماعت را وداع كرد رفت.
ص: 266
علي گفت: من در اين مرد اثري از نيكي و خيرخواهي نميبينم. زبير گفت:
بخدا او نزد تو و نزد ما هيچوقت باندازه امروز بزرگ نبود.
كسانيكه ضد عثمان قيام كرده بودند روزي را براي نهضت و مقاومت معين كرده بودند و آن در غياب امراء حاضر شده و خالي بودن بلاد از آنها ولي كار آنها در آن روز نگرفت. پس از مراجعت امراء و نااميدي مخالفين طريق ديگري اتخاذ كردند و آن عبارت از دعوت مخالفين شهرها براي حضور در مدينه بود و آن با ارسال نامه و مكاتبه و تبليغ كه اگر شورشيان در مدينه جمع شوند عثمان را مواخذه كنند و در سؤال و جواب آنها چيزهائي آشكار ميشود كه خبر آنها در شهرها منتشر شده بر شورش و هيجان بيفزايند. در آن زمان محمد بن ابي بكر و محمد بن حذيفه در مصر بودند كه مردم را ضد عثمان تحريك ميكردند.
مصريان مدينه را قصد كردند. عبد الرحمن عديس بلوي هم با عده پانصد يا هزار هم با آنها همراهي كرد. كنانة بن بشر ليثي و سودان بن حمران سكوني و قتيرة بن فلان سكوني هم ميان آنها بودند. فرمانده و امير همه آنها هم غافقي بن حرب عكي بود. اهل كوفه را هم راه مدينه را گرفتند كه زيد بن صوحان عبدي و اشتر نخعي و زياد بن نضر حارثي و عبد اللّه بن اصم عامري ميان آنها بودند وعده آنها مانند عده اهل مصر بود امير تمام آنها هم عمرو بن اصم بود. اهل بصره هم مدينه را قصد كردند كه ميان آنها حكيم بن جبله عبدي و ذريح بن عباد و بشر بن شريح قيسي و ابن محترش بودند و باز عده آنها باندازه عده اهل مصر بود و امير آنها حرقوص بن زهير سعدي بود. آنها همه در ماه شوال از شهرهاي خود خارج شدند و تظاهر بقصد حج نمودند. چون بمسافت سه روز (سه منزل) بمدينه رسيدند جمعي از اهل بصره كه هواخواه طلحة بودند پيش رفته و در محل ذا خشب منزل گزيدند. گروهي از اهل كوفه كه طرفدار زبير بودند در محل اعوص منزل گزيدند. جماعتي از اهل
ص: 267
مصر هم بآنها پيوستند كه خواهان علي بودند. بعد از آن عموم مردم شهرستانها در محل ذي مروه تجمع نمودند.
زياد بن نضر و عبد اللّه بن اصم با أهل مصر و اهالي بصره گفتگو كرده چنين راي دادند كه نبايد در دخول بشهر مدينه شتاب كرد.
آنها گفتند ما پيشاپيش ميرويم و توشه و خواربار براي شما تهيه ميكنيم و در ضمن اوضاع و احوال را هم تحقيق خواهيم كرد زيرا شنيدهايم كه آنها براي دفاع لشكري آراسته كردهاند و مستعد مقاومت ميباشند. اگر چنين باشد و آنها آماده جنگ با ما شدهاند و قتل ما را روا ميدانند ما در جنگ آنها رستگار نخواهيم شد و تدبير ما باطل ميشود و اگر استعداد آنها براي جنگ دروغ باشد ما خبر حقيقي را براي شما خواهيم آورد. مردم گفتند برويد و آن دو مرد رفتند تا آنكه وارد مدينه شدند. زنان پيغمبر را ملاقات كردند.
علي و طلحه و زبير را هم ديدند و با آنها گفتگو كردند كه ما جز حج قصدي نداريم و در ضمن عزل امراء و حكام را هم درخواست ميكنيم. از آنها هم اجازه ورود بشهر را خواستند.
«ابي» با آن دو نماينده مذاكره و آنها را از ورود بشهر نهي كرد آن دو مرد هم نزد قوم خود برگشتند و نااميد شدند.
گروهي از اهل مصر (پس از استماع خبر) جمع شده نزد علي رفتند چند تن هم از اهل بصره هم نزد طلحه رفتند همچنين جماعتي از اهل كوفه زبير را ملاقات نمودند.
همه بر اين عقيده متفق شدند كه هر يكي از آن سه تن را نامزد خلافت كرده با او بيعت نمايند اگر خلافت نصيب او شد كه بيعت آنها ثابت و ملزم خواهند شد وگرنه لا اقل در تعدد خلفاء و اختلاف نامزدها يك تفرقه و اختلاف
ص: 268
را بسود خود جلب خواهند كرد. آنها با خود گفتند كه ما آنها را فريب ميدهيم تا پراكنده شوند آنگاه غفلت آنها را مغتنم شمرده بآنها حمله خواهيم كرد.
مصريان نزد علي رفتند. علي هم فرمانده يك عده لشكري بود و خود شمشير را بگردن آويخته در محل «احجار الزيت» اقامت كرده بود. در آن هنگام حسن فرزند خود را براي حمايت عثمان فرستاده بود چون مصريان نزد علي رفتند پس از سلام و اداي احترام پيشنهاد خود را مطرح كردند علي نهيب داد و آنها را طرد و فرمود. مردم صالح بخوبي ميدانند كه لشكر ذي مروه و ذي خشب و اعوص (سه محل) همه بزبان محمد نفرين شده هستند آنها (نااميد) از آنجا برگشتند. اهالي بصره هم نزد طلحه رفتند او هم دو فرزند خود را براي حمايت عثمان فرستاده بود.
همچنين اهل كوفه نزد زبير رفتند او هم همان گفته را بزبان آورد و خود هم عبد اللّه فرزند خود را براي دفاع از عثمان فرستاده بود. آن چند گروه آن سه محل «ذي خشب ذي مروه و اعوص» را ترك كرده بلشكرهاي خود برگشتند تا اهل مدينه تصور كنند كه همه قصد مراجعت دارند و خود سست و متفرق شوند آنگاه دوباره بمدينه حمله كنند چون بمحل اجتماع لشكرها رسيدند اهل مدينه بتصور انصراف آنها پراكنده شدند.
ناگاه لشكر شورشيان از هر طرف بمدينه حمله كرد و مردم غافل صداي تكبير مهاجمين را از هر سو شنيدند.
مهاجمين وارد مدينه شده عثمان را محاصره نمودند. اعلان هم كردند هر كه از ستيز دست بكشد در امان خواهد بود. مردم همه در خانههاي خود نشستند و عثمان هم چند روزي نماز جماعت را خواند و مهاجمين هم مانع نطق و بيان او شدند.
اهل مدينه باتفاق علي نزد آنها رفتند و علي پرسيد چه شد كه شما بعد از رفتن دوباره برگشتيد؟ گفتند براي ما نامه با پست رسيد كه اگر برگرديم كشته خواهيم
ص: 269
شد ما ناگزير هجوم آورديم. طلحه هم نزد اهل كوفه رفت و علت برگشت را پرسيد همچنين زبير نزد اهل بصره رفت و از آنها تحقيق كرد (گويا اشتباه شده و هر يكي از آن دو نزد هواخان خود رفته بود كه زبير نزد كوفيان و طلحه نزد اهل بصره) آنها مانند گفته اهالي مصر عذر آوردند. هر يكي از سه لشكر (مصر و كوفه و بصره) ميگفتند: ما برادران خود را ياري ميكنيم (مقصود اهل شهر ديگر) انگار همه با هم متحد و يكسان و داراي يك عقيده و يك راي بودند و وعده اجتماع آنها يك روز معين بود. علي پرسيد: اي اهل كوفه و اهل بصره شما چگونه آگاه شديد كه اهل مصر مدينه را قصد كرده و چنين تصميمي دارند و حال اينكه شما چند مرحله را طي كرده و بازگشته بوديد؟ بخدا سوگند اين تصميم همگاني يك توطئه و يك تدبير شبانه بود كه از همه در يك شب ابرام شده. آنها گفتند: هر چه ميخواهيد بگوييد و هر نحو كه تصور ميكنيد بكنيد. (باكي نداريم) ما باين مرد (عثمان) ديگر احتياج نداريم و او بايد كنار برود اين تصميم را داشتند در حاليكه عثمان پيشنماز بوده و آنها باو اقتدا ميكردند و آنها در نظر عثمان از خاك خوارتر بودند. آنها هم مانع اجتماع مردم مدينه ميشدند (مسلط شده و نميگذاشتند مردم آماده دفاع از عثمان بشوند).
عثمان هم بمردم شهرستانها نامههائي مينوشت و از آنها استمداد ميجست و بآنها دستور دفاع از خود ميداد و بر تصميم مخالفين آگاه مينمود اهالي شهرستانها هم بر مركب تندرو و كندرو و شترهاي سريع السير سوار شده براي حمايت عثمان شتاب ميكردند معاويه هم حبيب بن مسلمه فهري (با عده) را روانه كرد. عبد اللّه بن سعد هم معاويه ابن حديج را فرستاد. از كوفه هم قعقاع بن عمرو (پهلوان مشهور عرب) شتاب كرد در كوفه جمعي برخاستند كه بياري اهل مدينه (مدافعين عثمان) دعوت و اصرار ميكردند. عقبة بن عامر و عبد اللّه بن ابي اوفي و حنظله كاتب و جماعتي ديگر از آنها كه از ياران پيغمبر بودند. همچنين تابعين (اتباع ياران) كه مسروق و اسود
ص: 270
و شريح و عبد اللّه بن حكيم از آنها بودند. در بصره هم جماعتي از ياران بطرفداري عثمان برخاستند كه عمران بن حصين و انس بن مالك و هشام بن عامر و كسان ديگر از اصحاب و كعب بن اسود و هرم بن حيان و ديگران از تابعين بودند. در شام هم جمعي از ياران و تابعين بحمايت عثمان قيام كردند همچنين مصر.
چون نخستين جمعه بعد از هجوم آنها بمدينه آغاز شد عثمان از خانه خود بيرون رفت و نماز بامامت آنها خواند و بعد بر منبر فراز گشت و گفت: اي مردم (اي اينها) اللّه اللّه.
بخدا سوگند اهل مدينه همه ميدانند كه شما ملعون و بزبان محمد نفرين شده هستيد. گناه خود را محو و خطا را با صواب زايل كنيد محمد بن مسلمه برخاست و گفت: منهم شهادت ميدهم كه چنين است حكيم بن جبله او را كشيد و نشاند.
زيد بن ثابت هم برخاست كه محمد بن ابي قتيره او را منع كرد و نشاند. مردم تماما شوريدند و هواخواهان عثمان را سنگ باران كردند و از مسجد بيرون راندند عثمان را هم سنگسار كردند تا از منبر در حال اغماء افتاد او را كشيدند و بخانه بردند.
جمعي از اهل مدينه هم خود را آماده مرگ كرده بحمايت عثمان كمر بستند يكي از آنها سعد بن ابي وقاص بود. همچنين حسين بن علي و زيد بن ثابت و ابو هريره عثمان بآنها پيغام و قسم داد كه برگردند و پراكنده شوند آنها هم منصرف شدند علي و طلحه و زبير هم رسيدند و بعيادت عثمان (سنگسار شده) و بر بستر افتاده پرداختند و از وضع شكايت كردند. در آن هنگام جماعتي از بني اميه (خويشان او) نزد عثمان بودند كه مروان بن حكم يكي از آنها بود. آنها بعلي گفتند: تو ما را دچار هلاك نمودي و چنين و چنان كردي اگر بآرزوي خود برسي روزگار هم با تو چنين خواهد كرد. علي خشمگين شد و با جماعت خود از آن خانه بيرون رفت و هر يكي از آنها بخانه خود برگشتند. عثمان در مدت هجوم مخالفين سي بار در مسجد بامامت آنها
ص: 271
نماز خواند كه بعد از آن او را از پيشنمازي منع كردند و پشت پيشوا و فرمانده خود نماز خواندند. غافقي (پيشواي مصري) پيشنماز عموم مصريان و كوفيان و بصريان شده بود و همه بامامت او تن داده بودند.
اهل مدينه هم همه پشت ديوارهاي خانه خود پناه بردند هيچكس از آنها داخل محفل و مجمع نشده و هر كه براي كاري از خانه خارج ميشد با شمشير مسلح بود كه از شخص خود دفاع كند. مدت محاصره هم چهل روز بطول كشيد. هر كه هم با مهاجمين ستيز ميكرد با سلاح مقابله ميشد.
گفته شده: محمد بن ابي بكر و محمد بن ابي حذيفه هر دو در مصر بودند كه مردم را ضد عثمان تحريك و تهييج ميكردند ولي بعد محمد بن ابي بكر با عده خود عثمان را قصد كرد و محمد بن ابي حذيفه در مصر ماند كه بر آن ديار غالب و مسلط گرديد زيرا عبد اللّه بن سعد (در دعوت عثمان با امراء) از مصر خارج شده بود خارج چنانكه شرح آن خواهد آمد. چون مصريان بقصد عثمان از مصر شدند تظاهر باين كردند كه قصد عمره را دارند كه در ماه رجب مصر را بدرود گفتند و عبد الرحمن بن عديس بلوي سالار آنها بود. عبد اللّه بن سعد هم پيكي نزد عثمان فرستاد و از تصميم آنان خبر داد كه آنها ظاهرا بعنوان عمره (حج در غير موسم) قصد خلع يا قتل عثمان را دارند احوال و اوضاع آنها را هم شرح داد و بآنها هم گفت: شما براي برانگيختن فتنه شتاب كرده و زود سر بلند نمودهايد. بخدا اگر من آنها را ترك بگويم (و از امارت آنها كنار بگيرم) آرزو خواهند كرد كه مدت فرمانروائي من بجاي هر يك روز يك سال دوام يابد زيرا خونها ريخته و كينهها برانگيخته و حب جاه ظاهر و احكام تغيير خواهد شد. عبد اللّه بن سعد هم با اجازه عثمان بدنبال شورشيان رهسپار شد. چون بايله (محل) رسيد شنيد كه مصريان عثمان را محاصره كردهاند و محمد بن ابي حذيفه بجاي او بر مصر غلبه كرده و مردم آن كشور هم نسبت باو اطاعت كردهاند. عبد اللّه ناگزير دوباره بمصر مراجعت
ص: 272
كرد ولي مانع ورود او شدند ناچار بفلسطين رفت و در آنجا ماند تا عثمان كشته شد. چون مردم در ذي خشب بقصد كشتن عثمان اقامت نمودند كه اگر تسليم درخواست آنها نشود او را خواهند كشت عثمان بخانه علي رفت و بر علي وارد شد و گفت: اي پسر عم من خويشي من نسبت بتو نزديك است و من بر تو حق عظيم دارم و تو وضع و حال را ميبيني كه اين قوم چه ميكنند و آنها فردا اول بامداد بر من هجوم خواهند كرد تو ميان مردم داراي قدر و منزلت هستي. آنها از تو ميشنوند و اطاعت ميكنند من ميل دارم كه تو با من سوار شوي تا نزد آنها برويم و آنها را دور و پراكنده كنيم زيرا هجوم آنها بر من موجب توهين و باعث گستاخي و جسارت آنها نسبت بمن خواهد بود. علي گفت: من آنها را بچه صورت و با چه شرطي برگردانم؟ عثمان گفت: بهمان صورتي كه تو بمن پيشنهاد كردي و راي دادي. علي گفت: من چندين بار با تو مذاكره كرده و پيشنهاد نمودم تو در همه حال ميپذيرفتي و عمل نميكردي و اين نتيجه نفوذ مروان و ابن عامر و معاويه و عبد اللّه بن سعد است زيرا تو از آنها اطاعت و نسبت بمن معصيت كردي. عثمان گفت پس از اين از آنها نخواهم پذيرفت فقط نسبت بتو اطاعت خواهم كرد. علي سوار شد و مهاجرين و انصار را هم همراه برد عده آنها سي مرد بود كه سعيد بن زيد و ابو جهم عدوي و جبير بن مطعم و حكيم بن حزام و مروان و سعيد بن عاص و عبد الرحمن بن عتاب بن اسيد از مهاجرين ميان آنها بودند (مروان از مهاجرين بشمار نميآمد) ابو اسيد ساعدي و ابو حميد و زيد بن ثابت و حسان بن ثابت و كعب بن مالك هم از انصار بودند. از اعراب هم نيار بن مكرزه بود:
آنها نزد مصريان رفتند. كسيكه با مصريان سخن ميراند علي بود همچنين محمد بن مسلمه مصريان سخن هر دو را گوش دادند و راه مصر را گرفتند. در آن اثناء ابن عديس بمحمد بن مسلمه گفت: آيا سفارشي هم داري؟ گفت: آري از
ص: 273
خدا بينديشي و مردم را از دشمني با امام خود باز داري و برگرداني زيرا او بما وعده داده كه از كارهاي خود برگردد و اعمال سابق را ترك كند.
ابن عديس گفت: انشاء اللّه (بخواست خدا) خواهم كرد. (عده را برميگردانم) علي و اتباع او هم بمدينه برگشتند و بر عثمان وارد شد و خبر مراجعت مخالفين را داد و نيز پيشنهاد خود را هم تكرار كرد و از نزد او خارج شد عثمان هم آن روز در خانه خود ماند روز بعد مروان نزد او رفت و باو گفت: برو ميان مردم و بآنها خبر بده كه مصريان برگشتند و هر چه راجع بامام خود (خليفه) شنيده بودند دروغ و باطل بوده اين خطبه را بايد قبل از هجوم ساير مردم شهرستانها بكني تا بگوش همه برسد و از هجوم خودداري كنند و اگر چنين نكني اقوامي خواهند آمد كه تو بر دفع و منع آنها قادر نخواهي بود. عثمان هم بمشورت مروان عمل و خطبه نمود. در آن هنگام (كه سرگرم خطبه بود) ناگاه عمرو بن عاص فرياد زد اي عثمان از خدا بترس. تو كارهاي (ناروا) كردي و ما بمتابعت تو همان كارها را انجام داديم تو بايد توبه كني تا ما هم توبه كنيم. عثمان باو نهيب داد و گفت:
اي فرزند نابغه (استهزاء) بخدا سوگند از روزي كه من ترا عزل كردم جبه تو پر شپش شده (كنايه از بيكاري و گرفتاري كه بايد بشپشكشي بپردازد نه بامارت) باز از گوشه ديگر مسجد فرياد ديگر رسيد كه اي عثمان توبه كن. عثمان ناگزير دست رو بآسمان برداشت و گفت: خداوندا من نخستين كسي هستم كه توبه ميكند آنگاه فرود آمد و بخانه اندر شد. عمرو بن عاص هم بمحل اقامت خود در فلسطين رفت كه ميگفت: من بخدا سوگند هر كه را ميديدم بر عثمان تحريك ميكردم و كار عداوت من بجائي رسيد كه حتي شبان را بدشمني با عثمان تبليغ ميكردم.
عمرو بن عاص (قبل از سفر) نزد علي و طلحه و زبير هم رفت و آنها را ضد
ص: 274
عثمان تبليغ كرد. هنگامي كه او در قصر خود در فلسطين نشسته و دو فرزند او محمد و عبد اللّه همراه بودند.
همچنين سلامه بن روحي جذامي همنشين آنان بود ناگاه سواري از مدينه رسيد عمرو از او وضع و حال عثمان را پرسيد: او گفت: محاصره شده. پس از اندك مدتي سوار ديگري رسيد از او پرسيد او گفت عثمان كشته شد. عمرو گفت: من پدر عبد اللّه هستم. من هر دملي را كه ميخارم منفجر ميكنم. (كنايه از مهارت در توطئه) سلامة بن روح گفت: اي گروه قريش ميان شما و عرب يك در محكم و استوار بود كه شما آن در را شكستيد (فتح باب كرده و عرب را گستاخ نموديد) ديگر چه ميتوانيد بكنيد و كار شما چه خواهد بود. عمرو گفت: ما ميخواستيم حق را از باطل جدا كنيم تا مردم در حق خود يكسان باشند. گفته شده: چون علي از نزد مصريان بازگشت بعثمان گفت: تو سخني بگو كه همه مردم بشنوند و هم نزد خدا گواه باشند خدا هم آنچه را در ضمير نهفته داري شاهد باشد كه تو امين و پاك و استوار باشي و از كارهاي گذشته خودداري ميكني زيرا سراسر كشور ضد تو شوريده است و من ميترسم كه گروه ديگري از كوفه و بصره برسند و كار ترا بسازند آنگاه بمن بگويي اي علي سوار شو و آنها را برگردان اگر من نكنم خواهي گفت: نسبت بخويشان خود ستم كرده و صله رحم را بريده و حق مرا ناچيز انگاشته عثمان هم (بر اثر نصيحت علي) رفت و خطبه نمود كه در آن خطبه خود را تبرئه و توبه كرد و گفت من نخستين كسي هستم كه موعظه را پذيرفته و توبه كردهام و برگشتم. چون من از منبر فرود آيم اشراف و بزرگان شما نزد من بيايند و عقيده و راي خود را بگويند كه اگر حق و عدل مرا بنده و برده كند من ميپذيرم طوق بندگي را بگردن ميگذارم من مانند بندگان خوار و زار خواهم بود. از خدا گزير و گريز نيست كه او پناه ماست. بخدا سوگند من خشنودي شما را تأمين و مروان و خاندان او را از خود
ص: 275
دور خواهم كرد.
بعد از اين در قبال شما حاجب و دربان نخواهم داشت مردم كه خطبه را شنيدند آنقدر گريستند تا ريشهاي آنها باشك تر گرديد او هم گريست.
چون عثمان از منبر فرود آمد و بمنزل رفت ديد كه مروان و سعيد و چند تن از بني اميه پيشاپيش در خانه منتظر ورود او بودند. آنها خطبه او را نشنيده و وضع وي را نديده بودند همينكه نشست مروان گفت. اي امير المؤمنين من سخن بگويم يا خاموش بنشينم. نائله دختر فرافصه زن عثمان گفت: خاموش بخدا آنها عثمان را خواهند كشت او را گناهكار ميدانند، او سخني گفت كه هرگز نبايد از آن برگردد (توبه كرد و نبايد توبه را بشكند) مروان بآن زن گفت: تو باين كار ها چه كار داري؟ تو كجا و اين كار كجا؟ بخدا سوگند پدر تو در حالي مرد كه وضو را نميدانست چيست و چگونه بايد دست نماز بگيرد: نائله (زن عثمان) گفت كوتاه كن اي مروان. نام پدرها را بزبان ميار. تو نسبت بپدرم در حاليكه او غايب باشد (و قادر بر دفاع از خود نيست) دروغ و افترا ميكني. پدر تو هم قادر بر دفاع از خود نميباشد بخدا سوگند اگر پدر تو عم عثمان نبود و او در ناسزا گفتن بعم خود آزرده نميشد من در خصوص پدر تو چيزهائي خبر ميدادم كه همه راست باشد و هرگز من نسبت باو افترا نخواهم كرد (پيغمبر فرموده بود وزغ بن وزغ و او را از شهر طرد كرده بود) مروان از او رو برگردانيد (و از رسوائي ترسيد) باز گفت اي امير المؤمنين بگويم يا ساكت بنشينم؟ عثمان گفت: بگو.
مروان گفت پدر و مادرم فداي تو باد بخدا سوگند من آرزو داشتم كه اين گفته را در حالي كه بزبان ميآوردم كه خود قوي و مصون بودي آنگاه من نخستين كسي خواهم بود كه از آن سخن خشنود ميشد و با تو هم مساعدت ميكرد ولي تو هنگامي اين سخن (توبه) را گفتي كه گل و منجلاب بكمر رسيده و سيل دامان كوه
ص: 276
را گرفته (وقت گذشته و هلاك مسلم شده) كه بعلت مذلت و عجز بخواري تن دادي و آن خواري حتما پيش آمده بود. بخدا سوگند اگر بر گناه خود باقي ميماندي و استغفار ميكردي بهتر از اين است كه توبه كني و توبه تو بيشتر خطر را براي تو نزديك كند.
كاش تو بتوبه خود اقرار ميكردي و بگناه اعتراف نميكردي (زيرا اقرار بگناه ارتكاب خطا را مسلم ميكند). تو بخطا و گناه خود اعتراف و اقرار ميكني در حاليكه مخالفين مانند كوههاي بلند بدر خانه تو احاطه و ترا محاصره كردهاند.
عثمان گفت:
پس تو بيرون برو و با آنها گفتگو كن زيرا من از مذاكره با آنها شرم دارم. مروان از در خانه خارج شد در حاليكه مردم از شدت ازدحام بر يك ديگر سوار ميشدند. مروان گفت:
براي چه تجمع كردهايد و چه ميخواهيد انگار براي غارت ما آمدهايد.
زشت باد روي شما. شما براي آنچه من خواستهام آمدهايد؟ (من مرگ و قتل شما را ميخواهم و براي آن آمدهايد) ميخواهيد ملك ما را از دست ما بگيريد؟ دور شويد و بيرون برويد بخدا سوگند اگر شما ما را قصد كنيد بر شما آنچه دوست نداريد و شما را خرسند نميكند نازل خواهد شد. بعد از آن هم عاقبت كار خود را نخواهيد ستود. برگرديد بخانههاي خود بخدا ما بر آنچه در دست داريم (خلافت) مغلوب نخواهيم شد. مردم برگشتند و بعضي از آنها نزد علي رفتند.
بعلي خبر دادند. علي هم بعبد الرحمن بن عبد يغوث گفت آيا تو حاضر بودي و خطبه عثمان را شنيدي؟ گفت آري.
آيا تو حاضر بودي و سخن (تهديد آميز) مروان را شنيدي گفت آري. علي گفت اي بندگان خدا. اي مسلمين من اگر در خانه خود بنشينم بمن ميگويد تو
ص: 277
مرا ترك كردي، خويشي و حق مرا پامال كردي و اگر من مداخله كنم و سخن (بصلاح او) بگويم مروان ميآيد و با همه چيز او بازي ميكند، او ساربان وي شده هر جا كه ميخواهد او را ميراند يا ميكشد يا سپر بلا ميكند هم پس از پيري و بعد از ياري پيغمبر (بازيچه مروان شده) سپس برخاست و نزد عثمان رفت و باو گفت آيا تو از عثمان و او از تو از همديگر راضي نشديد تا اينكه ترا از دين خود منحرف كرد و كينه را بر تو برانگيخت و بلا را سوي تو كشيد. عقل خود را بدست او دادي تا ترا مانند يك شتر بهر جا كه بخواهد بكشد. بخدا مروان در ذات خود واجد عقل و دين نميباشد (تا چه رسد براي ديگران) بخدا سوگند من وضع و حال را چنين ميبينم كه او ترا وارد ميكند و قادر بر رجعت تو نخواهد بود (دچار ميكند و نميتواند حامي تو باشد) من هم هرگز پس از اين نزد تو نخواهم آمد و هرگز با تو عتاب و خطاب نخواهم كرد. تو شرف و عقل خود را از خود دور كردي. بر خرد خود مغلوب شدي، چون علي خارج شد زن عثمان نزد او رفت كه او نائله دختر فرافصه بود گفت: آيا سخن علي را شنيدي؟ او هرگز نزد تو نخواهد آمد زيرا تو مطيع مروان هستي او ترا هر جا كه ميخواهد سوق ميدهد. گفت: پس من چه بايد بكنم.
گفت (همسر او) از خدا بپرهيز و از سنت دو يار متابعت كن كه آنها پيش از تو بودند اگر مطيع مروان باشي ترا خواهد كشت، مروان نزد مردم قدر و اعتبار و هيبت ندارد. مردم او را دوست ندارند. مردم هم چون او را نزد تو مقرب ديدند از تو رو برگردانيدند. تو نزد علي بفرست و او را راضي كن زيرا او خويش تست.
هرگز كسي از امر او تمرد نميكند. عثمان نزد علي فرستاد و علي حاضر نشد و گفت من باو گفته بودم كه ديگر هرگز نخواهم آمد. مروان خبر گفتگوي نائله (زن عثمان) را شنيد او رفت و زير دست عثمان نشست و گفت: اي دختر فرافصه
ص: 278
عثمان گفت نام او را بزشتي مبر كه من روي ترا سياه خواهم كرد. او بخدا از تو دلسوزتر و پند وي دلنشينتر است. مروان خودداري كرد و چيزي نگفت.
عثمان شبانه بخانه علي رفت و گفت من هرگز از اينجا بيرون نميروم و هر چه تو دستور ميدهي بكار ميبرم. علي گفت پس از اينكه تو بر منبر پيغمبر خدا رفتي و خود را تسليم نمودي (توبه كردي) و بخانه خود داخل شدي مروان خارج شد و بمردم دشنام داد و ناسزا گفت او بمردم در خانه تو فحش داد و آنها را آزرد. عثمان از خانه علي خارج شد در حالي كه ميگفت تو خويشي مرا پامال و مرا خوار و مردم را گستاخ كردي. علي گفت بخدا سوگند من بهتر و بيشتر از تمام مردم از تو دفاع ميكنم ولي هر چه پيشنهاد ميكنم و آنرا موجب رضاي تو ميپندارم مروان آن را نقض ميكند و تو سخن او را ميپذيري و بكار ميبري. علي ديگر در كار عثمان مداخله نكرد تا آنكه شورشيان آب را از عثمان منع كردند.
علي سخت خشمگين شد و بطلحه گفت بايد مشكهاي آب (راويه) بعثمان برسد آنگاه با شدت غضب پايداري كرد و مشكهاي آب را بخانه عثمان رسانيد.
گفته شده، علي هنگامي كه عثمان را محاصره كرده بودند در خيبر بود و در آن هنگام وارد مدينه شد كه مردم گرد طلحه تجمع كرده بودند و طلحه در آن كار تأثيري داشت (در تحريك مردم ضد عثمان). چون علي وارد شد عثمان نزد او رفت و گفت: اما بعد كه من چندين حق دارم يكي حق اسلام و ديگري حق برادري و ديگري حق خويشي و دامادي پيغمبر اگر هيچ يك از آنها نميبود و ما در جاهليت بوديم براي بني عبد مناف ننگ بود كه فردي از بني تيم كه طلحه باشد اين كار (خلافت) را از ما بگيرد (تيم طايفه ابو بكر و طلحه است). علي باو گفت خبر بتو خواهد رسيد سپس بمسجد رفت اسامه را ديد و بر بازوي او تكيه داد و با
ص: 279
همان حال وارد خانه طلحه شد او را در خلوت ديد كه با جمعي از مردم نشسته بود (توطئه ضد عثمان ميچيد). علي گفت: اي طلحه اين كار چيست كه تو خود را بدان سرگرم ميكني؟ گفت: اي ابا الحسن اين كار بعد از اين است كه كارد باستخوان رسيده. علي از آنجا سوي بيت المال روانه شد و گفت: در را باز كنيد. چون كليد ها را پيدا نكردند نتوانستند در را باز كنند. در را شكست. مال را بمردم داد و همه نقد را گرفتند و از خانه طلحه رفتند كه طلحه تنها ماند عثمان شنيد و خرسند گرديد طلحه هم نزد عثمان رفت و گفت: اي امير المؤمنين من خواستم كاري بكنم كه خداوند آنرا نخواسته و مانع انجام آن شد. عثمان گفت: بخدا سوگند تو براي توبه اينجا نيامدي. تو مغلوب شدي خداوند خصم تو اي طلحه خواهد بود كه بحساب تو خواهد رسيد
ص: 280